شیوو و خانم چونهی با لبخند به هم نگاه کردن و بعد چونهی نزدیک رفت و پیشونی جیمینو بوسید و گفت:
#میدونم ازم دلخوری اما اینو بدون که من راضی نبودم شیوو چنین دروغی بگه میدونم خودخواه بودم باعث شدم اذیت شی اما از روز اولی که دیدمت مهرت به دلم نشست جیمینا
جیمین به فنجون های آبی رنگ روی میز چشم دوخت و چندبار پشت سر هم پلک زد و گفت:
×یه سری چیزا درست نمیشه
&جیمین تو زیادی حساس شدی .....الان همه چی اوکیه باید خوشحال باشی
×شیوو مینجون برگشته کره اون وقت میگی همه چی اوکیه؟
#پسرم اون که جفت یکی دیگس دلیلی برای نگرانی وجود نداره
×نباید مارو با هم روبرو میکردین
#من نمیخواستم این کارو بکنم خود مینجون ازم خواست گفت دلش میخواد ازت تشکر کنه چون جونشو مدیون توئه
×من نیازی به تشکر اون ندارم
&باشه قول میدم نذارم دیگه چشم تو چشم بشین
×یعنی بازم میخواد بیاد خونتون؟
&نمیدونم ولی اگه بیاد که نمیتونیم راش ندیم
×واقعا که
&اون واقعا تهدیدی برای زندگی تو محسوب نمیشه
×جای من نیستی بایدم انقدر راحت حرف بزنی تنها کاری که توش ماهری دروغ گفتنه
&جیمین تو چرا اینجوری شدی؟
#حتما بخاطر کوچولومونه مگه نه؟ اون باعث شده جیمین ما بداخلاق بشه
جیمین با بی حوصلگی روشو برگردوند و لبخند چونهی رو بی جواب گذاشت
&باید خوشحال باشی یه پسر شیرین داره به جمع خانوادتون اضافه میشه من برای دیدنش لحظه شماری میکنم اون وقت تو بدخلقی میکنی
×اگه میدونستی چی بهم گذشته انقدر راحت این حرفو نمیزدی
&تو خودت خواستی انگلیس بمونی کوک چندبار اومد دنبالت خودت ردش کردی باور کن به جونگوک هم سخت گذشت ....به همه ی ما .....
×ولی نه به اندازه ی من
#درسته حق با توئه ولی چاره چیه الان که نمیتونیم بخاطر گذشته غصه بخوریم بیا از حال و آینده لذت ببریم
×باشه اگه اینو میخواین پس با کوک صحبت کنید تا بیخال استعفای من بشه
#بخاطر خودت میگه خب چرا نمیای شرکت پیش خودمون؟
×من میخوام مستقل باشم
&خب حداقل یه سال مرخصی بگیر بعد زایمان برگرد
×نمیشه من نمیتونم کارمو ول کنم شاید برای ماه های آخر مرخصی گرفتم
#کوک فقط نگرانته همین
×لطفا باهاش صحبت کنید تا دست از این نگرانی بی موردش بکشه
#باشه باهاش صحبت میکنم.......................................................
شب وقتی کوک به خونه برگشت با بی میلی سر میز شامی که جیمین چیده بود نشست
×چرا با غذات بازی میکنی؟
کوک به میسون کمک کرد لیوان بزرگشو بلند کنه تا بتونه اب بخوره
+چرا لیوان به این بزرگیو برداشتی
*آخه مال تو و پاپا هم بژرگه
کوک لبخند بی جونی به دخترش زد و موهاشو از روی صورتش کنار زد
×با تو بودما
+برای اینکه فکرم مشغوله
×حتما بازم قضیه سر کار رفتن منه
+یه بادیگارد برات استخدام کردم از فردا با اون میری سر کار
×نیازی به این کارا نیست کوک
+با این یکی دیگه مخالفت نکن بذار خیالم راحت باشه
×من نمیفهمم چرا انقدر نگرانی بخاطر حرف مسخره ی یه آدم احمق!؟
+جیمین چرا نمیفهمی؟
کوک صداشو پایین آورد و نگاهی به میسون که مشغول غذا خوردن بود انداخت و گفت:
+یه بار بهت چاقو زدن اونم درست جلوی چشمای من .....من نگرانم خیلیم نگرانم هنوزم بعضی وقتا کابوس میبینم که دارم از دستت میدم
×کابوسای تو بعد از گم شدن مینجون شروع شد ربطی به من نداره
+باز رسیدی به مینجون؟
×همه چیز ما به اون ختم میشه
+جیمین چرا متوجه نیستی؟ من خانوادمو دوست دارم .....تو جفت منی سلامتی تو برای من از هرچیزی مهم تره مینجون بخشی از زندگی من بوده که تموم شده
×به هرحال یه زمانی همسرت بوده
+بوده که بوده
×تو قبلا دوسش داشتی
جونگوک نفسشو با کلافگی فوت کرد و گفت:
+چرا نمیخوای قبول کنی که هر آدمی ممکنه تو زندگیش وارد روابطی بشه که غلط باشه یا حداقل پایدار نباشه .....ازدواج من و مینجون قطعا یه روزی به جدایی ختم میشد چون ما فکر میکردیم جای درستی وایستادیم اما اینطور نبود ...جفت من تویی ...این تویی که اگه نباشی مینجون و هزارتا بهتر از مینجونم نمیتونن جاتو بگیرن ......اگه عاشقت نبودم اگه مینجون برام مهم تر بود که شیفته ی تو نمیشدم.......همونطور که هیچکس دیگه به چشمم نمیومد ولی تو به چشم اومدی این تو بودی که باعث شدی همه چیم عوض شه
×شامت سرد نشه
+این همه حرف زدم که اینو بهم بگی؟
جیمین با بی تفاوتی استیکشو با چاقو برید
+باشه جیمین ....اشکالی نداره به رفتارت ادامه بده! ولی من .......من دیگه به بن بست رسیدم نمیدونم چجوری بهت ثابت کنم که چقدر دوست دارم .....بخاطر دروغ شیوو ناراحتی حق داری! ولی باور کن هیچکدوم از ما هیچوقت نخواستیم باعث دلخوریت بشیم اما شرایط پیچیده بود و همه چی بد پیش رفت.....وگرنه خودت خوب میدونی که هم من هم خانوادم تورو به عنوان جفتم قبول داشتن و دارن حتی وقتی مینجون برگشت هم همینطور بود فقط نمیتونستیم اینو چجوری باید به مینجون بگیم که دلش نشکنه
×نیازی نیست این چیزای تکراریو صدبار توضیح بدی
جونگوک حس کرد قلبش تیر میکشه .....به معنای واقعی کلمه به بن بست رسیده بود جیمین هیج جوره کوتاه نمیومد اون میخواست گذشته رو با خودش به دوش بکشه .....
جونگوک سعی کرد به خودش مسلط باشه پس با یه لبخند بحثو عوض کرد
+میسون میدونستی قراره یه داداش کوچولو داشته باشی
*آله هلمونی بهم گفت ولی گفت باید یه عالمه بخوابم و بیدال شم تا اون به دنیا بیاد
+درسته
*میشه بهش بگی ژودتر بیاد تا با من و تهیون باژی کنه؟
جیمین خندید و گفت:
×وقتی به دنیا بیاد خیلی کوچولوئه نمیتونه باهاتون بازی کنه
میسون با لبای آویزون گفت:
*چه بد
×باید یکم دیگه صبر کنی تا بزرگ شه........................................................
جیمین تو ماشینش نشست بادیگارد حرکت کرد جیمین تبلتشو برداشت و مشغول چک کردن گزارشات شد
بعد از چند دقیقه بادیگارد گفت:
£جناب پارک یه ماشین داره تعقیبمون میکنه
جیمین به پشت سرش نگاه کرد
×مسئله ای نیست به راهت ادامه بده
£چشم
×به آقای جئون چیزی نگو باشه؟
£اما....
×تو بادیگارد منی باید به حرف من گوش کنی
£چشم
جیمین وارد خونه شد صدای خنده های ریز و نخودی دخترش شنیده میشد جونگوک با میسون به استقبالش اومد
+سلام
×سلام داشتی چیکار میکردی؟
*داشتیم اتاق داداشیو آماده میکلدیم
+میسون؟ قرار بود پاپارو سورپرایز کنیم!
*یادم لفت!
×چه خبره؟
کوک جیمینو به طرف اتاق هدایت کرد
+چشاتو ببند
جیمین چشاشو بست
کوک برقو روشن کرد
+حالا باز کن
جیمین چشاشو باز کرد
×اوه .....چیکار کردی!
+هنوز تموم نشده
×فوق العادست
جیمین وارد اتاق شد و چرخی زد به لباس های نوزادی فسقلی که توی کمد چیده شده بود نگاه کرد یکیشونو برداشت و گفت:
×کوک چقدرررر کوچولوئه
+حالا فکر کن اینارو بپوشه یه توپ قلقلی فسقلی گرد
*پاپا آبا براش ماشینم خریده
میسون اینو گفت و در یکی از کشوهارو باز کرد ......پر بود از از انواع ماشین های کیوت و کوچیک و رنگارنگ
×وای خیلی قشنگه
+خوشت اومد؟
×خیلی.....ممنونم کوک
جونگوک جلو رفت و گونه ی جیمینو بوسید
×وای الان گریم میگیره همه چیش اندازه ی نقله
+چون خودشم نقله
*اسمش نقله؟
+آره پسر نقلیه خانواده ی جئون
×خیلی ممنونم کوک
+کاری نکردم عزیزم
جونگوک جیمینو بغل کرد و طبق عادت گردنشو بو کرد
+آخ جیمینم .....اگه بدونی چقدر معتادتم
میسون با کنجکاوی به کوک نگاه میکرد
×منم دوست دارم!
کوک لبخندی از سر رضایت زد و بعد به جیمین نگاه کرد جوری که انگار اولین باره میبینتش............................................................
¢یه دختر کوچولو داره اون روز تو ماشین دیدمش
$خب؟
¢دختررو میدزدیم بعدشم تهدیدش میکنیم بخاطر جون دخترشم که شده بیخیال میشه
$چند سالشه؟
¢نمیدونم خیلی کوچیک بود
$دردسر داره اگه بیاریمش اینجا و یه بلایی سرش بیاد چی؟
¢چه بلایی؟
$بچه دردسر داره......یه کاری دستمون میده
¢قرار نیست شکنجش کنیم که فوقش یه نصفه روز نگهش میداریم
$کجا ببریمش؟
¢تو انبار شرکت نگهش میداریم
$دیوونه شدی؟ یه بچه ی کوچیکو میخوای ببری تو انبار؟
¢همش یه نصفه روزه دیگه
$خطرناکه اونجا پر از تیرآهن و شیشه و هزار جور کوفت و زهرمار دیگست
¢خیلی سخت میگیری
$اگه یه لحظه ازش غافل شی هر اتفاقی ممکنه بیفته
¢نترس حواسم هست
$ولی من بازم میگم نه .....شر میشه
¢نمیشه من کارمو تمیز انجام میدم خون از دماغ کسی نمیاد! این فقط یه تهدیده برای اینکه بترسونیمش
$امیدوارم ....🤞🤞🤞🤞
فکر کنم واتپد به معنای واقعی کلمه تر زده
دیشب جواب بعضی از کامنتارو نمیتونستم بدم هی ارور میداد!
Anyway...
امیدوارم پارت جدیدو دوست داشته باشین💓🥰
نقلمونو دوست دارین؟🤏😁
حدستون راجب آینده چیه؟
مراقب خودتون باشین ووت و کامنت یادتون نره که نویسنده کلی انگیزه میخواد💙🎀💚
YOU ARE READING
همسر دوم
Fanfictionخلاصه: مهم نیست چقدر تلاش کردم و چقدر سریع دویدم در نهایت من نفر دوم شدم! حالا قهوه های یخ زده ،گل های پژمرده ،پس مونده های محبت و نگاه های بی احساس سهم منه..... ژانر: انگست،امگاورس،ازدواج اجباری،امپرگ Couple:kookmin وضعیت: پایان یافته