chapter1

7.6K 932 174
                                    

چونهی مادر کوک با نارضایتی گفت:
#این شایعات تمومی نداره
+نباید بهشون اهمیت بدی
#تنها آرزوی من....دیدن خوشبختی تو و نوه هام قبل مرگه
+این حرفو نزن
#خواهش میکنم جونگوک
+آمَ چرا باید با یه پیک موتوری که اصلا قیافشو یادم نمیاد ازدواج کنم؟
#سرنوشت همینه ......جونگوکا .....سه سال گذشته ...به خودت بیا....
کوک با دیدن اشکای مادرش لب برچید و گفت:
+من همینجوری خوشبختم چرا نمی‌خواین قبول کنین
شیوو خواهرش با گریه بازوی کوک رو گرفت و تکونش داد
&بسه بسه مگه نمی‌بینی آمَ حالش بده بخاطر تو سکته کرده داری هممونو نابود می‌کنی
+تقصیر من چیه که این شایعه ها به وجود اومدن؟
&بخاطر توئه!
+آمَ تو هربار از من میخوای با افرادی ازدواج کنم که فقط یه بار دیدیشون ...
#این فرق می‌کنه!
+تو میخوای من یه نفرو بدبخت کنم؟ این چیزیه که شما از من میخواین؟
#جونگوکا اگه اون امگا بیاد تو زندگیت همه چی...... درست میشه
بارها و بارها بحثشون شده بود و جونگوک هر دفعه قوی تر از قبل گفته بود که هیچ کس نمیتونه جای همسرشو پر کنه اما اینبار قضیه جدی تر از همیشه بود کوک به ستوه اومده بود مادرشو درک نمی‌کرد اون فقط میخواست از هر موقعیتی استفاده کنه تا راضیش کنه که به یه ازدواج دیگه تن بده
تو بیمارستان ملتمسانه از کوک درخواست کرد که اولین و  آخرین خواستشو برآورده کنه اون حق داشت قبل مرگش خوشبختی پسرشو ببینه اما کوک میدونست که اینجوری نه خودش خوشبخت میشه و نه اون امگای از همه جا بی خبر!
اما جونگوک دیگه نمیتونست به این بحثا ادامه بده صبرش تموم شده بود .....اون نمیتونست جلوی مادرشو بگیره....و طاقت نداشت یه نفر دیگه رو هم از دست بده! از هر سمتی بهش فشار وارد میشد خانواده ،دوستاش،همکاراش،کمپانی .شایعات،اخبار ضد و‌ نقیض
خودش نمی‌فهمید دلیل این فشارا چیه مگه چه اشتباهی مرتکب شده بود؟ غیر این بود که به زندگی کردن با یه قاب عکس عادت کرده بود؟ چرا نمیتونستن اونو به حال خودش رها کنن مگه همشون عاشق مینجون نبودن؟ عاشق لبخنداش، طرز صحبت کردنش حتی وقتایی که عصبانی میشد و لپاش گل مینداخت ،خجالت کشیدنش .....
+آمَ به همین زودی مینجونو یادت رفت؟
#من مینجونو یادم نرفته ......اون همیشه تو قلب ماست اما ....اما باید باور کنی که اون دیگه نیست
+شما فراموشش کردین
شیوو با گریه گفت:
&ما هم به اندازه ی تو از مرگ مینجون ناراحت و داغونیم خودت می‌دونی که من و مینجون چه رابطه ی خوبی با هم داشتیم هنوزم باورش سخته که اون دیگه نیست اما تا کی میتونیم چشامونو رو حقیقت ببندیم؟
+نه شما نمی‌فهمین.....شما نمیدونین تو قلب من چه خبره که اگه میدونستین ازم نمیخواستین بهش خیانت کنم!
کوک بعد گفتن این حرف بلافاصله از اتاق خارج شد چرا که دیگه نمیتونست جلوی بغضشو بگیره شیوو رفت دنبالش بین راه دستشو گرفت و گفت:
&باشه اوپا هرکاری دوست داری بکن تا ابد بمون تو اون ماتم کده و زل بزن به عکس مینجون ولی بدون که اون اینجوری برنمی‌گرده اما یادت نره که اگه اتفاقی برای آمَ بیفته هیچوقت نمیبخشمت .....
شیوو به اتاق مادرش برگشت و کوک وسط راهروی بیمارستان مستأصل و گیج تنها موند یا باید پا رو قلبش میذاشت و بعد از سه سال راضی به ازدواج میشد و یا باید پا روی قلب مادر و خانوادش میذاشت.....
تا شب تو محوطه ی دلگیر بیمارستان قدم زد و فکر کرد به بیچاره ترین حالت ممکن رسیده بود.....نه راه پس داشت نه راه پیش دوراهی سختی جلوی روش قرار داشت
به آسمون بی ستاره نگاه کرد با خودش فکر کرد چی میشد اگه مینجون برمیگشت....یه فرصت دیگه برای زندگی کردن پیدا میکرد و دوباره میتونست ببینتش ...سخت بغلش میکرد و گرمای تنشو نفس میکشید!
اما مینجون نبود .....وقتی شبا می‌رفت خونه درو به روش باز نمیکرد دستاشو دور گردنش حلقه نمیکرد .....هنوز میتونست صدای آرامش بخششو بشنوه .....
روی نیمکت خمیده نشست ارنجشو به زانوهاش تکیه داد و دستاشو روی صورتش گذاشت این اشک ها تمومی نداشتن
یاد زمان هایی افتاد که مینجون از خونه بیرون میرفت و دیر برمیگشت ......پشت سر هم بهش زنگ میزد دلواپسش میشد .....اما بار آخر که رفت نه جواب زنگاشو داد نه بهش گفت نگران نباشه و نه برگشت......
مینجون برای همه دوست داشتنی بود انقدر دوست داشتنی که کوک هربار بهش نگاه میکرد به خودش و انتخابش می‌بالید .....اما بعد از اون اتفاق لعنتی مینجون یه حسرت همیشگی شد....
کوک اشکاشو پاک کرد و گوشیشو از توی جیبش درآورد به عکس مینجون که یک گراند صفحه ی گوشیش بود نگاه کرد و زیر لب گفت:
+هیچکس نمیتونه جای تورو تو قلب من پر کنه عزیزم.....هیچکس
وارد راهروی بیمارستان شد پاهاش سست بود و آرزو میکرد اون مسیر لعنتی هرگز به اتمام نرسه اما رسید ....و چهره ی مضطرب و منتظر مادرش  دوباره به قلبش چنگ زد
به مادرش که رو تخت بی روح بیمارستان دراز کشیده بود و اشک صورتشو خیس کرده بود نگاه کرد نزدیک رفت و دستشو فشرد بعد در حالی که پا روی بغضش میذاشت گفت:
+اگه این چیزیه که شما میخواین باشه.....انجامش میدم.....
شیوو به مادرش نگاه کرد هر دو لبخند زدن .....فکر میکردن همسر دومش می‌تونه زندگیشو عوض کنه اما اونا نمی‌دونستن که جونگوک سرسخت تر از این حرفاست
+اما شرط دارم
#چه شرطی پسرم؟
+مراسم ازدواج نمیگیریم......همه چیو بی سر و صدا تموم کنین ....و ....
&دیگه چی؟!
+شرایطمو براش توضیح بدین اگه قبول کرد می‌تونه بیاد و با من زندگی کنه
#میخوای یه بار دیگه ببینیش اصلا یادته اون چه شکلی بود؟
+نه یادم میاد و نه می‌خوام ببینمش فقط زودتر تمومش کنید این به اندازه ی کافی احمقانه هست که مجبورم برای پایان دادن به این تهمتا با یه پیک موتوری ازدواج کنم لطفاً کشش ندین
&ولی آمَ.....
#دخترم همه چیو به زمان بسپر
+میرم کارای ترخیصو انجام بدم
جونگوک از اتاق بیرون رفت حالا نسبت به همه چیز بی حس بود و این ابلهانه ترین تصمیمی بود که در تمام عمرش گرفته بود!
اما اون نمیدونست که همه ی این برنامه ها از پیش تعیین شده هستن چونهی مادر کوک که بیش از اندازه نگران پسرش بود بعد از ناامید شدن از همه ی راه هایی که رفته بود این تصمیم به ذهنش خطور کرده بود!
روزی که جیمین برای تحویل سفارش شیرینی ها به کمپانی مادر جونگوک رفت چونهی با دیدن جیمین نوری رو تو قلبش حس می‌کرد .....اون احساس میکرد جیمین با اون صورت فریبنده و فرشته گونه تنها کسیه که می‌تونه دل جونگوک رو نرم کنه و بهار رو به زندگیش برگردونه
به همین دلیل از جیمین خواست که شیرینی هارو مستقیما به اتاق جونگوک ببره
جیمین که از همه جا بی خبر بود جعبه های شیرینی رو به اتاق جونگوک برد .....افراد فرصت طلب شرکت شروع کردن به عکس گرفتن از کوک و جیمین
براشون خیلی عجیب بود که کوک بعد از مرگ همسرش با یه امگای غریبه تو یه اتاق باشه!
و البته بدشون نمیومد کوک رو اذیت کنن و با پخش کردن شایعات جدید اونو تحت فشار بذارن......
عکس ها به سرعت پخش شد این در حالی بود که تنها حرفی که اون روز بین جیمین و کوک رد و بدل شده بود سلام و خداحافظ بود که اونم فقط از دهن جیمین خارج شده بود نه کوک!
چونهی از شایعات به نفع خودش و پسرش استفاده کرد اون با دامن زدن به شایعه ها و سکته ی ساختگیش نقششو‌ عملی کرد ......
....................

همسر دوم Onde histórias criam vida. Descubra agora