chapter 7

5.1K 799 110
                                    

جیمین درو باز کرد و وارد اتاق جونگوک شد ...بیدار بود
×وقت قرصاته
جونگوک بی مقدمه گفت:
+فکر نمی‌کردم برگردی
×با دکترت صحبت کردم اگه به پات فشار نیاری احتمال خوب شدنت بیشتره
+بعد از کاری که باهات کردم....
جیمین بین حرفش پرید و گفت:
×یکم سرتو بیار بالا
جونگوک با کمک جیمین قرصاشو خورد
+نمیخوای جواب بدی؟
×هروقت خواستی به خودکشی فکر کنی به مادر بیچارتم فکر کن
+من نمی‌خواستم خودمو بکشم فقط خیلی عصبانی و کلافه بودم
×تو عمدا به خودت آسیب زدی ناشیانه شیرجه زدی تو آب
+این اسمش خودکشی نیست
×گرسنته؟
+نه
×نیم ساعت دیگه غذا حاضر میشه
+جیمین؟
جیمین با شنیدن اسمش از زبون کوک متوقف شد ...بهش نگاه نمی‌کرد نمیتونست این کارو بکنه .....
+تو....منو دوست داری؟
جیمین همون‌طور که پشتش به طرف کوک بود مکثی کرد و گفت:
×نه
و بعد از اتاق خارج شد ....به محض اینکه از اتاق جونگوک بیرون اومد چشاشو بست و دستاشو مشت کرد نباید دوباره تسلیم میشد این عشق فقط و فقط بهش آسیب میزد
با شنیدن صدایی که از اتاق اومد دوباره برگشت .....جونگوک کف‌ اتاق افتاده بود و صورتش از درد جمع شده بود
جیمین به طرفش رفت
×چیکار میکنی؟
+میخواستم برم دستشویی
×چرا صدام نکردی
+خودم باید کارامو انجام بدم
×با این وضعیت؟
+وضعیتم طوریش نیست
×نیست؟ ممکنه هیچوقت نتونی مثل سابق راه بری زدی خودتو ناقص کردی وضعیتت خرابه
+مهم نیست
جیمین از زیربغل کوک گرفت و کمک کرد بلند شه اما جونگوک خیلی سنگین تر از اونی بود که فکرشو میکرد
×دستتو بذار رو شونم وزنتو ننداز رو پات بنداز رو من
جونگوک با تردید کاری که جیمین گفت رو انجام داد
مثل یه بچه نیازمند مراقب شده بود یکی باید تروخشکش میکرد .....کسی که هرگز عشقی بهش نداده بود! اما جیمین خالصانه بهش کمک میکرد
جیمین مثل سابق نبود دیگه نگاش نمیکرد حتی لبخند هم نمیزد در نهایت سکوت سعی میکرد کمکش کنه ......این برای کوک عجیب بود اون عادت نداشت جیمینو اینجوری ببینه مثل خودش سرد و بی حس شده بود!!
..................................................


یک هفته بعد

جونگوک به بارش بارون که با وزش باد همراه شده بود نگاه میکرد ....هوا دلگیر و غمگین بود
به عکس مینجون که درست کنار پنجره بود نگاه کرد بیشتر از قبل دلش گرفت
انقدر غرق عکس و صدای بارون شده بود که نفهمید جیمین کی اومد تو ........ پنجره رو بست تا از ورود بارون جلوگیری کنه
بعد نزدیک جونگوک رفت رو تخت نشست و  پیراهنشو دراورد و اونو با یه بلوز تمیز تعویض کرد
برعکس جیمین که به جونگوک نگاه نمی‌کرد کوک این روزا زیاد بهش نگاه میکرد به صورت جدیش وقتی موهاشو شونه میکرد..... به حالت چشاش وقتی لباساشو عوض میکرد ....
تازه میتونست متوجه بشه که جیمین چه شکلیه .....همون‌طور که بهش نگاه میکرد اجرای صورتشو تو ذهنش نقاشی کرد
چشمای درشت معصومی داشت جوری که وقتی با اون چشما به کسی نگاه میکرد مثل یه پسربچه ی پاک و بی‌گناه به نظر می‌رسید صورتش پر بود و لباش برجسته و صورتی بود قیافه ی بیبی فیسش باعث میشد خیلی کمتر از سنش به نظر برسه
جونگوک به کمک دستاش بلند شد و نشست
جیمین بهش نزدیک شد و مثل همیشه کمک کرد تا از تخت پایین بیاد .....جونگوک از نزدیکی بیش از اندازه ی جیمین به خودش احساس بدی نداشت تازه میتونست متوجه بشه که رایحه ی ملایم و خنک جیمین به طرز عجیبی آرامش بخشه
به کمک جیمین بلند شد و دستشو رو شونش گذاشت و سعی کرد وزنشو روی پاش نندازه
جیمین یه دستشو رو کمر جونگوک و دست دیگشو رو کمرش گذاشت و درحالی که نیمی از وزن جونگوک رو تحمل میکرد بهش کمک کرد راه بیاد
×سعی کن بدون فشار آوردن به پای آسیب دیدت راه بیای تا بدنت خشک نشه
جونگوک با زحمت چند قدم برداشت
جیمین با حس سوزش شدیدی که از زیر دلش شروع شد چشاشو از درد بست
+به نظرت خیلی درد کشیده؟
×کی؟
+مینجون
جیمین سعی میکرد تو صداش اثری از درد مشخص نشه .....
×نمیدونم ....امیدوارم اینطور نبوده باشه
درد جیمین شدید تر میشد و تحمل وزن جونگوک براش سخت تر میشد
×وقتی به این فکر میکنم تو لحظه های آخر چقدر ترسیده و درد کشیده قلبم تیر می‌کشه
+فکر کنم کافی باشه باید برگردی تو تختت
جونگوک از درد کشیدن کسی حرف میزد که خیلی وقت بود چیزی رو حس میکرد در حالی که نمی‌فهمید جیمین چطور دردشو‌ ازش مخفی می‌کنه
اون هنوز جیمینو نمیدید با اینکه بیشتر از گذشته بهش نگاه میکرد اما هنوز قلبشو لمس نکرده بود و نمیدونست چه کسی وارد زندگیش شده
جیمین بعد از اینکه پتورو روی جونگوک کشید گفت:
×چیزی نیاز داشتی ....صدام کن
و بعد از اتاق بیرون رفت ....همونجا جلوی در روی زمین نشست و دستشو مشت کرد و محکم فشار داد تا صدایی ازش درنیاد
از درد اشکش دراومده بود ...درد همسر دوم بودن.....اضافی بودن ....درد نادیده گرفته شدن .....توخالی بودن .....درد تظاهر ....درد بچه ای که نمیدونست پدرش میخوادش یا نه .....اصلا نمیدونست میتونه ازش مراقبت کنه یا نه.....
.................................................................
جیمین در ماشینو باز کرد و تو ماشین نشست قطره های بارون به شیشه های ماشین برخورد میکرد و بوی خاک بارون خورده بلند شده بود  هوسوک با دیدن جیمین لبخند زد
_سلام
×سلام هوسوکا
_خیلب وقته ندیدمت
×درسته
_حالش چطوره؟
×بهتره ولی هنوز معلوم نیست کامل خوب میشه یا نه
_دیروز با دکترش صحبت میکردم گفت بعد از جلسات فیزیوتراپی مشخص میشه درصد بهبودیش چقدره
جیمین سرشو با تأسف تکون داد
_هنوزم نمی‌خواد کسیو ببینه؟
×نه حتی مادرشو
_خودت خوبی؟
×خوبم
_حتما خیلی بهت سخت میگذره
×نه سر میکنم
_میدونم دلت براش سوخت که برگشتی ولی توام باید به فکر خودت باشی
×هستم
_خسته به نظر میرسی
×نه خوبم
جیمین به هوسوک نگاه کرد .....همیشه خوش استایل بود و شیک و رسمی لباس میپوشید .....چندتار موی سمج روی پیشونیش ریخته بود که باعث میشد از همیشه جذاب تر به نظر برسه
_این روزا هم میگذره جیمین
×درسته
هوسوک دستشو روی جعبه ی کوچکی که کنار پاش و دور از چشم جیمین بود قرار داد ......اون تصمیم خودشو گرفته بود بعد از مدت ها حس میکرد قلبش آماده ی این عشقه ......هوسوک عشقو با جیمین پیدا کرده بود .....دیگه وقتش رسیده بود قلبشو از بلاتکلیفی دربیاره
میتونست تا زمان خوب شدن جونگوک منتظر بمونه و چیزیو علنی نکنه اما باید به جیمین اعتراف میکرد میترسید دیر شه ....
فکر میکرد جیمین بعد از بهبودی جونگوک ازش جدا میشه و اون موقع زمان مناسبیه برای اینکه با کوک صحبت کنه هرچند که مطمئن بود رابطه ی اون و جیمین  برای کوک هیچ اهمیتی نداره
اما نمی‌خواست خائن و نامرد به نظر برسه اون تو تمام سال های دوستیش در حق کوک برادری کرده بود تو لحظه های سخت کنارش مونده بود و همیشه ازش حمایت کرده بود
اما کوک همه رو نا امید کرده بود حتی شیوو هم دیگه به خوب شدنش امید نداشت همه فکر میکردن جونگوک تا آخر عمر تو حسرت نداشتن مینجون خواهد سوخت ......
هوسوک تصمیم گرفته بود بعد از اینکه شرایط یکم آروم شد همراه جونگوک و جیمین به یه مسافرت کوتاه برن اینجوری حال و هوای همه عوض میشد
درست لحظه ای که میخواست جعبه رو بلند کنه جیمین گفت:
×تو این مدت خیلی باهام مهربون بودی هم تو هم خانم چونهی شیوو ...همتون.....من واقعا خوشحالم که باهات آشنا شدم اگه تو نبودی خیلی زود تر از اینا جا میزدم
هوسوک لبخند زد و گفت:
_منم خیلی خوشحالم که باهات اشنا شدم ....پسرک شیرینی فروش
جیمین با تلخی لبخند زد و گفت:
×تو تنها کسی هستی که الان میتونم بهش اعتماد کنم هوسوکا
_خوشحالم که اینطوره
×میخوام یه چیزی بهت بگم فقط باید قول بدی فعلا بین خودمون بمونه
هوسوک جعبه ی هدیه رو محکم تر تو دستش فشرد
_منم می‌خوام یه چیزی بهت بگم
×چی؟
_اول تو بگو
جیمین به شیشه ی بخار گرفته و بارونی نگاه کرد و با ناراحتی گفت :
×من......حاملم
لبخند هوسوک جمع شد
_چی؟!!!!!
×میدونم تعجب کردی اما این اتفاق افتاده
_چند....چند وقته؟
×تازه متوجه شدم هنوز دکتر نرفتم
_کوک نمیدونه ؟
×نه
هوسوک نگاهشو از جیمین‌ گرفت و به خیابون چشم دوخت هضم  چیزی که شنیده بود براش سخت بود
_میخوای چیکار کنی؟
×خیلی فکر کردم ....خیلی
_خب؟
×نگهش میدارم
_اما....تو که می‌دونی جونگوک تو چه وضعتیه
×میدونم اما این به کوک مربوط نیست ....من نمیتونم یه بچه ی بی گناهو بخاطر خودم یا کوک از بین ببرم
هوسوک نفس عمیقی کشید و در حالی که اخم ریزی روی صورتش نقش بسته بود سکوت کرد
×تو میخواستی یه چیزی بهم بگی
هوسوک چند ثانیه مکث کرد بعد لباشو تر کرد و بدون اینکه به جیمین نگاه کنه گفت:
_میخواستم بگم ......میخواستم بگم همیشه میتونی روم حساب کنی
هوسوک اینو گفت و بغضشو قورت داد
×ممنونم هوسوکا ......تو مهربون ترین هیونگ دنیایی
هوسوک به زور لبخند زد
×من دیگه باید برم
_مراقب خودت باش
×توام همین‌ طور
جیمین از ماشین پیاده شد هوسوک جعبه ی هدیه رو برداشت بازش کرد ....حلقه ای که برای جیمین خریده بود مثل حلقه ی طناب دار شده بود ......هرچه قدر بیشتر بهش نگاه میکرد بیشتر دقت میکرد!



🌫️⚪🌫️⚪🌫️⚪🌫️⚪🌫️⚪🌫️⚪🌫️⚪




🌫️⚪🌫️⚪🌫️⚪🌫️⚪🌫️⚪🌫️⚪🌫️⚪

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.








Love you all....🤍

همسر دوم Where stories live. Discover now