chapter 37

3.6K 637 244
                                    

هوسوک پتورو روی جیمین کشید و گفت:
_استرس نداشته باش قول میدم امروز برگرده
×حتما دیشب خیلی بهش سخت گذشته .....کاش بهش نمیگفتم
_نگران نباش اون که هرکسی نیست! جئون جانگوکه امروز آزادش میکنن
×هوسوکا کسیم این وسط مرده؟ راستشو بگو!
_نه جیمینی کسی نمرده ....انقدر این فکرارو نکن سعی کن استراحت کنی رنگ و روت پریده
×قرار بود بره دنبال میسون
_میسون تورو اینجوری نبینه بهتره
×توام افتادی تو زحمت
_این حرفارو نزن ....من یه سر باید برم شرکت برمی‌گردم دوباره ......پیگیر کارای کوک‌ هم هستم نگران نباشیا باشه؟ همه چی درست میشه
×ممنونم هوسوکا
_مراقب خودت باش
بعد از رفتن هوسوک جیمین گریشو از سر گرفت .....بعد از اینکه ماجرارو به کوک گفته بود کوک سکوت کرده بود اما صبح دیروز وقتی به اداره ی پلیس رفت تا عصر برنگشت خونه .....جیمین خیلی نگرانش بود تا اینکه خبرای داغی توی سایتا پیچید
جانگوک باعث تعطیلی شرکت ایلدوک شد .....همه چیز بهم ریخته بود ......و از اون بدتر ضرب و شتم وحشیانه ای که باعث شده بود افراد ایلدوک راهی بیمارستان بشن طوری که وضعیت بعضیاشون رو به وخامت بود
انقدر این حادثه هولناک بود که مردم هم ترسیده بودن .....همه ی قربانی های این حادثه از ناحیه ی آلت تناسلی قطع عضو شده بودن!
جرم جونگوک زمانی سنگین تر شد که مشخص شد دو مامور پلیس به دستور کوک مورد تجاوز قرار گرفتن!
جیمین میدونست که هیچکدوم این کارا کار کوک نیست اون نمیتونست همچین شکنجه های وحشتناکیو انجام داده باشه اما قطعا همه ی اینا طبق دستور اون پیش رفته بود!
با صدای زنگ از جاش بلند شد ....هنوز ضعف شدیدی داشت و نمیتونست راه بره به سختی از تخت پایین اومد و با دیدن چونهی درو باز کرد!
میدونست که چونهی برای سر زدن بهش و پرسیدن حالش نیومده
جیمین به کمک دیوار آروم آروم به سمت در ورودی رفت و درو باز کرد چونهی با قیافه ای خشگمین و پر از کینه پشت در بود
#خبرارو دیدی؟
×آمونی!
#به من نگووو آمونی
جیمین چیزی نگفت
#باورم نمیشه تو همون پسر مظلومی باشی که میشناختمت ......تمام سایتا پر شده از خبر کاری که کوک کرده می‌دونی یعنی چی؟! می‌دونی چه گندی زدی به زندگیمون؟
×من نمی‌خواستم اینجوری شه
#چی بهش گفتی که رفته سراغ اون‌ آدما؟ تو مقصری که باعث شدی بچت بمیره نه اونا!
چونهی خیلی عصبانی بود از شدت عصبانیت قفسه ی سینش به تندی بالا و پایین میرفت
×من متاسفم
#متاسفی؟ تاسف تو به چه دردم میخوره
×فکر میکنین من دلم میخواست این اتفاق بیفته؟
#معلومه که دلت میخواست تو همیشه دنبال جلب توجه کوک بودی ...الان خوب شد؟ بخاطر تو کل شهر دارن راجبمون حرف میزنن همینو میخواستی؟
×من اصلا خبر نداشتم که اون رفته سراغ اونا
#پس از چی خبر داری؟
چونهی وارد خونه شد
#به هدف کثیفت رسیدی ....تبریک میگم .....بیچارمون کردی ...انتقامتو گرفتی
×چرا اینجوری فکر میکنید چرا فکر میکنین من از این وضعیت راضیم .....منم‌ بچمو از دست دادم ....بچه ای که تو وجود خودم بود
چونهی با عصبانیت چندبار به کتف جیمین ضربه زد و باعث جیمین چند عقب عقب بره
#تو میفهمی بچه چیه؟؟؟؟
×دخترمو برگردون
#دخترت؟
چونهی دوباره با دست به کتف جیمین زد و جیمین باز یه قدم عقب رفت
#اون دختر تو نیست ....میسون به پدر بی عرضه ای مثل تو نیازی نداره اگه بیارمش که اونم به کشتن میدی
×خانم چونهی لطفاً بس کنید
اینبار چونهی دو دستشو روی شونه ی جیمین‌ گذاشت و هولش داد زد جیمین تعادلشو از دست داد و بخاطر ضعفی که داشت پاهاش ناتوان شد و به ناچار روی زمین نشست
#بس نمیکنم.....چون توی احمق هنوز نفهمیدی چه غلطی کردی
×من پدر اون بچه بودم چطور میتونی چنین چیزی بگی اگه مینجونم بود همینجوری باهاش رفتار میکردی؟
#اسم مینجونو نیار .....تو حتی با اون قابل مقایسه هم نیستی
چونهی اینو گفت و دست جیمینو گرفت
#بلند شو .....بلند شو واقعیتو ببین
جیمین به سختی از روی زمین بلند شد
چونهی اونو به اتاق پسر مُردش برد و گفت:
#خوب نگاه کن .......میبینی؟ این اتاق قرار بود اتاق پسرت باشه ولی الان شده آینه ی دق هممون
جیمین که درد شدیدی رو تو شکمش حس میکرد با گنگی به چونهی نگاه کرد
چونهی یکی از لباسای نوزادی بچه رو برداشت و مقابل چشم جیمین‌ گرفت
#ببینش؟ دیگه هیچوقت نمیتونه اینو بپوشه میدونی چرا؟ چون تو جونشو گرفتی چون تو نذاشتی زندگی کنه
×بس کن .....لطفاً بس کن ....نمی‌خوام بشنوم
جیمین با گریه تمنا میکرد که چونهی دست از سرش برداره اما چونهی دیوونه شده بود
#خوب به این اتاق و وسایلش نگاه کن .....تو کشتیش جیمین ....تو قاتل بچتی ....نتونستی ازش مراقبت کنی ....بچت فدای حماقت تو شد
جیمین دستاشو روی گوشش گذاشت و بلند فریاد کشید
×نههههههههههههههههه
چونهی همه ی لباس ها و وسایل نوزاد رو بیرون ریخت و درحالی که گریه میکرد گفت:
#چطوری میخوای از این بعد زندگی کنی؟
جیمین به پستونک و شیشه شیری که درست مقابل پاش پرت شده بود نگاه کرد و قلبش فشرده شد
#چطوری میخوای به زندگیت ادامه بدی وقتی زندگی یه بچه ی بی گناهو گرفتی؟
جیمین دوباره روی زمین فرود اومد .....دیگه نمیتونست سرپا بمونه .....حس میکرد شلوارش خیس و خیس و خیس تر میشه تا جایی که بوی خون به بینیش میخورد و حالشو بدتر میکرد
#چجوری روت میشه تو چشای کوک نگاه کنی؟ نذاشتی میسونو سه سال ببینه ....پسرشو کشتی .... الانم که بدبختمون کردی
جیمین دیگه صدای چونهی رو نمی‌شنید حالا فقط اصوات گنگ و نامفهومی به گوشش میخورد ....حرفایی که با بوی خون ترکیب شده بودن و فضارو مسموم و مسموم تر میکردن
آخرین چیزی که به یاد داشت پستونک بنفش پسرش بود که روی زمین افتاده بود و تخیلی دور از اون، در حالی که با پستونکی که تو دهنش بود تو اتاق میدوید......
و بعد خاموشی مطلق .....

همسر دوم Where stories live. Discover now