پارت 2

403 47 4
                                    


پدرش به سیم آخر زده بود و اگر واننینگو پیدا میکرد مطمئنا زنده نمیموند.
چوجیان زیر لب زمزمه کرد: واننینگ دی دی*، لطفاً جات امن باشه! لطفاً فکر برگشت به مغزت خطور نکنه...بودا من اونو به تو می‌سپارم... لطفا مراقب دی دی ام باش!!
و بعد سرش رو توی دستاش گرفت و شروع به گریه کرد. 
طبقه پایین بعد از رفتن چو جیان، خدمتکار به دستور ارباب خونه، به لی شیو زنگ زد و فقط گفت که کار واجبی پیش اومده...!
لی شیو وقتی جو متشنج خونه رو دید سمت چو رانگ حمله ور شد: جناب چوی بزرگ... نامزد من، اُمگای من، کسی که قرار بود وارث منو به دنیا بیاره از اینجا فرار کرده و من شمارو مقصر میدونم چون اینقدر عرضه نداشتین که یه اُمگای دستو پا چلفتیه احمق رو تربیت کنین...! و حالا اون از اینجا رفته! با چه جرأتی اون شورش کرده و بر علیه من شده..؟؟
چو جیان که صدای فریاد لی شیو رو از پایین شنیده بود با اخم هایی درهم و صورتی قرمز شده پایین اومد و متقابلاً شروع به داد زدن کرد: آقای لی! شما خودتونو چی فرض کردین؟ شما فکر کردین برادر من عروسک جنسیه که فقط همین فکر های کثیف و لجن، توی کله پوکتون دربارش بگذره؟؟
آره برادر من فرار کرد اما کسی نپرسید چرا؟ به چه دلیل فاکی ای اینکارو کرد؟...چون تک تک شماها خونِشو مثل یه زالوی آلوده مک زدین، ذره ذره... اونو از بین بردین! لگدش کردین! خودشو، غرورشو، زندگیشو، هویتشو، از همه مهمتر انسان بودنشو ازش گرفتین... 
تو حتی جفت حقیقی اون نیستی! فکر میکنی چرا گرگ درونت اینقدر آرومه؟ چون برات مهم نیست.. حتی اندازه یه سر سوزن...تو همش به فکر منافع خودتی، به فکر اون پستو مقام کوفتی ای که قراره از برادر ساده من به تو برسه. تو هیچ حقی نداری که اینجا صداتو بلند کنی و سرتو بالا بگیری و ادعای مالکیت بکنی... 
تک تکون توی این فرار نقش داشتین! خنجرایی که بهش زدین، نیشو کنایه هاتون باعث شد برادر من که اصلا جای دیگه ایو به خونش، به اتاق امنش ترجیح نمیداد ،فرار کنه. هیچکدومتون رو نمیبخشم، هیچکدومتون رو... اگه بلایی سر برادر من بیاد از چشم شماها میبینم. 
مخصوصا تو آقای چو رانگِ بزرگ که به ظاهر اسم پدر روته...!
و بعد با چشم هایی ورم کرده و قرمز شده به اتاقش رفت... 
آخرین صدایی که شنیده شد صدای کوبیده شدن در بود...و قیافه مبهوت لی شیو از جمله(تو حتی جفت حقیقی اون نیستی!)
حرفای چو جیان، برای لی شیو واقعاً گرون تموم شده بود و غرورشو مثل یه کاغذ به دردنخور مچاله کرده بود!
اما از عصبانیت هیچ حرفی پیدا نمیکرد که بگه...
این حقیقت بود که دلشو به صندلی ریاست و مدیریت چو واننینگ صابون زده بود، اما فکر نمیکرد یک نفر این چیزها رو به زبون بیاره و دستش رو بشه..! 
با فریاد های چو جیان، حتی چو رانگ هم تعجب کرده بود و کم کم به حالت اصلیش برگشت و گرگ درونش خوابید....
چو رانگ احساس میکرد که حجم زیادی از خون به سرش هجوم آورده و تحمل نگه داشتن سرشو نداره. پس روی مبل افتاد و دستشو ستون سرش کرد و چشماشو بست!
مادر چو واننینگ که یک خانم آروم و بی زبون بود با تن صدای کمی گفت: ح...حالا چه ب...بلایی سر پسرکم میاد؟ من نگرانم... چو رانگ یه کاری کن... 
توی این مورد واننینگ کاملا به مادرش رفته بود! مظلوم، ساده و کم حرف...
و واننینگ هزاران بار شکایت می‌کرد که چرا باید همچین خصوصیاتی رو به ارث ببره! 
چو رانگ مثل یک ببر زخمی نفس نفس میزد، اما اینقدر انرژی پای عصبانیتش صرف شده بود که الان فقط بی حال نگاهش رو به زن لرزون روبه روش دوخت: بزار یه چیزی بهت بگم لوشان! من دیگه پسری به اسم چو واننینگ ندارم! اون موش چموشِ لجباز دیگه حق نداره پاشو اینجا بزاره...هیچوقت! 
و بعد سرشو بالا گرفتو به آلفای زخم خورده گفت: و شما آقای لی! این قرار داد تمومه... همونطور که دخترمم گفت این ازدواج واسه منفعتو سود بود که میخواستی پستو مقام مدیریت رو از واننینگ بگیری. 
حالا چون یه طرف این قرارداد فرار کرده، ما دیگه چیزی بهم بدهکار نیستیم. در خروجی از اون طرفه... 
و با دستش، ضلع شرقی عمارت رو نشون داد.  
لی شیو نگاهی به پله های عمارت انداخت و بعد نگاهشو به پدر و مادر واننینگ داد و با یه پوزخند، طوری که چو جیان هم بشنوه گفت: اون امگای عوضی با بد کسی درافتاد!! امیدوارم از این بازی و عاقبتش پشیمون نشید... من نمیذارم یه آب خوش از گلوی اون پست فطرت پایین بره.
_گمشو بیرون! همین حالا....
با فریاد چورانگ، لی شیو با قدم های محکم و عصبانی عمارت رو ترک کرد: پسره عوضی! حالتو میگیرم... لی شیو نیستم اگه بذارم همینجوری مثل افسار گسیخته ها رفتار کنی و برنامه های منو بهم بریزی.
 
****                                                           
 
چو واننینگ آدم تو دار و کم حرفی بود و کسی از کاراش خبر نداشت!
درسته به جای اون تصمیم میگرفتن، میبریدن و میدوختن، اما خب، کسی از افکار اون پسر اطلاعی نداشت. پس میدونست که اگر شب رو، خونه یکی از هم دانشگاهیاش بمونه نمیتونستن جای اون رو پیدا کنن!
واننینگ موبایلش رو در آورد و اون رو روشن کرد. 
قبل از اینکه بخواد فرار کنه سیمکارتش رو درآورده و به آشغالی انداخته بود.

گمشده در دستان توWhere stories live. Discover now