واننینگ بهخاطر کمبود اکسیژن داشت خفه میشد که لیشیو زانوش رو برداشت و نگاهی به چوب فرو رفتهی داخل پهلوی پسر کرد.
نچی از حرص کشید و به زیردستهاش که در سکوت کامل نظارهگر این جریانات بودن توپید:
«بیخاصیتای مزخرف بیاید تن لش اینو جمع کنید، نمیخوام بمیره! زنده میخوامش تا انقدر عذابش بدم که ذرهذره جلوی چشمم جون بده. اینجوری راحت بیفته بمیره مزه نداره.»و بعد از اینکه لگدی به واننینگ بیجون و از هوش رفته زد، اون اراذل اوباش رو تنها گذاشت تا عروسک خیمهشببازی نمایشش رو زنده نگه دارن.
هنوز برای مردن پسر ارباب چو زود بود. اون برگههای زیادی تو چنته داشت که وقت رو کردنشون فرا نرسیده بود.
♤♡♤با آب سردی که روش پاشیده شد، تمام بدنش از شوک لرزید. چشمهای بیجونش رو باز کرد و با دیدن منظرهی تکراری مقابلش آه خفهای کشید.
تنها چیزی که به یاد داشت این بود که وقتی پلکهاش رو باز کرد، دید یکی از بادیگاردهای لیشیو درحال شستن زخمشه. درست موقعی که میخواست بخیهش بزنه، اون موجود پستفطرت سر رسید و دستور داد به جای نخ بخیه، از سوزن منگنه برای بستن زخمش استفاده کنه.
و حالا واننینگ مونده بود با پهلویی که داشت عفونت میکرد. نمیخواست زجر و وحشتی که موقع فرو رفتن سوزن و صدای پاره شدن گوشتش کشیده بود رو به یاد بیاره. فقط میدونست بهطرز معجزهآسایی هنوز زندهست و نفسهای زخمیش بالا و پایین میره.
لیشیو با دیدن بیحالی واننینگ به یکی از زیردستهاش اشاره کرد تا به سمت اون پسر بره و سرش رو بهزور بالا بیاره.
زیردست با اطاعت دستور رئیسش، موهای واننینگ رو توی مشتش گرفت و سرش رو به عقب کشید. با این حرکت، واننینگ رو وادار کرد به لیشیو که با لبخندی مزخرف و پیروزی مطلق بهش خیره شده بود، نگاه کنه.
واننینگ به زحمت بزاق دهنش رو فرو برد تا گلوی زخمی و خشکش رو تر کنه. بعد با صدایی که از ته چاه درمیاومد مرد روبهروش رو هدف کلماتش قرار داد:
«فقط... هاه... آدم رذلی مثل تو... میتونه همچین کار پستی کنه! دزدیدن امگایی... به قول خودت... بهدردنخور و ضعیف... و شکنجه دادنش مثل مازوخیستا. راستشو بگو... عاه... چقد رفتارم حرصیت کرده... که اینقدر بیوجدانه دست... به همچین کاری زدی؟ هه... فکر کنم وقتش رسیده به... خودم افتخار کنم... چون باعث شدم مرد بزرگی... به نام لیشیو ازم بترس_»کلمهی آخر واننینگ کامل نشده، لیشیو چنان با قدرت مشتش رو روی بینی واننینگ فرد آورد که صدای شکستن استخوانش توی گوشهای پسر زنگ زد.
دلضعفهی شدیدی که از درد به جونش افتاده بود باعث شد برای لحظهای نتونه نفس بکشه و رنگش رو به کبودی بره.
آلفای طغیان کرده که هرآن امکان داشت ضامنش در بره، از بین دندونهای چفت شدهش مماس با لبهای واننینگ غرید:
«بهت گفتم صبر منو لبریز نکن چو واننینگ وگرنه برخلاف میل باطنیم، زودتر از موعد جنازتو از اینجا میفرستم بیرون. فکر کردی کی هستی که انقدر خودتو دستبالا میگیری؟»
ESTÁS LEYENDO
گمشده در دستان تو
Fantasíaژانر: بی ال، اسمات، امگاورس، اکشن کاپل: رانوان، ییشو (فیکی نوشته شده از رمان هاسکی و گربه سفیدش شیزون) خلاصه: چو واننینگ پسری از خانوادهای مرفه و سرشناس بود اما چه حیف که ننگ بزرگی برای پدرش حساب میشد. اونم فقط به جرم امگا بودن! پس تنها راهی که ب...