پارت57

83 18 0
                                    


همین کلمات کافی بود تا قلب موران از کار بیفته و خشکش بزنه! نه... این یک مورد چیزی بود که حتی اگه می‌مرد هم نمی‌تونست قبولش کنه. سست و بی‌حال روی نیمکت ولو شد و دست‌های لرزونش روی لب‌هاش نشست. با صدایی مرتعش و ناباور گفت:
«تو... همچین کاری باهام نمی‌کنی، نه؟ می‌دونم لایق بدترین چیزام ولی ایــ_...»

با دست‌هایی که دورش حلقه شد و اون رو به آغوش کشید، حرف توی دهنش ماسید و خشکش زد. واننینگ طره موی مشکی رنگی رو که روی پیشونی گندمگون آلفا افتاده بود، کنار زد و در گوشش با آرامش گفت:
«موران! اومدم که بمونم... گذشته رو نادیده بگیرم و برای هردومون شروع جدیدی رو رقم بزنم. با تو و هم‌قدم با تو... با دست‌هایی که خواستار اینن که درون دست‌های گرمت گم بشن و پاهایی که تا آخرین خط زندگی برن. می‌خوام با تویی که پر از اشتباهی و منی که پر از وصله‌های درد و زخمم این پایان رو رقم بزنم. فقط این‌ بار دیگه نباید جا بزنی و ترکم کنی. من با تمام آسیبایی که دیدم، دوباره می‌خوام به دیواری که تو باشی تکیه کنم، پس بهم بگو تکیه‌گاهم می‌شی یا پشتمو خالی می‌کنی؟ من همه‌چیزمو توی قمار عشق باختم و از هیچی می‌خوام دوباره شرط‌بندی کنم... بگو توئم با من توی این شرط‌بندی همراهی می‌کنی، بگو که تنهام نمی‌ذاری!»

موران شوکه شده از حرف‌هایی که شنیده بود، واننینگ رو محکم‌تر به خودش فشار داد و با گریه به حرف اومد:
«تنهات نمی‌ذارم! قول می‌دم! تا پای جون، تا وقتی این قلب توی این سینه می‌تپه همراهیت کنم، تکیه‌گاهت می‌شم و دستاتو می‌گیرم! خودم مرهم همون زخما می‌شم و وجودتو از نو می‌سازم. می‌خوام اون تیکه‌ی اشتباهی پازل زندگیت باشم!»

وقتی حرف‌هاش تموم شد، بدون هیچ تردید و مکثی واننینگ رو از خودش جدا کرد و لب‌های تشنه و پر از خواستنش رو روی غنچه‌های صورتی و مرطوب امگاش گذاشت.
هردوشون اون‌قدر به وجود هم نیاز داشتن و توی آتیش خواستن دست‌وپا می‌زدن که براشون مهم نبود توی محوطه‌ی باز بیمارستان نشستن.
دل‌تنگی از تک‌تک رفتار‌هاشون مشخص بود، اما حالا دیگه فرصت داشتن تا این گره کور دل‌تنگی رو باز کنن و همه‌چیز رو سر جای اولش برگردونن...

آلفا هنوز از اون عسل شیرین سیراب نشده بود، که واننینگ نفس کم آورد و قفسه‌ی سینه‌ش با شدت بالا و پایین رفت. دست‌هاش بی‌حال دور گردن مردش حلقه شد و پیشونیش رو روی شونه‌های تکیه‌گاهش، گذاشت. با صدایی لرزون گفت:
«دیگه مثل قبل تحملم بالا نیست. به‌خاطر بچه‌ها زود نفس کم میارم...»

نگاه مشکی رنگ و ستاره بارونش رو به موران که با لذت و عشق نگاهش می‌کرد، زوم کرد و با لحنی بامزه گفت:
«موفق شدی جناب مو... بالاخره کلوچه‌های بابا به ثمر نشست. واقعا فهمیدم برای تو یه نفر کار نشد نداره!»

آلفا سرخوش و حالی که از این رو به اون رو شده بود، جواب داد:
«اگه تو نمی‌خواستی به ثمر نمی‌نشست! پس خودتم دلت می‌خواست که اجاقو داغ کردی و کلوچه‌های بابا الان درحال پختن دیگه.»

گمشده در دستان توTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang