موران دود سیگارش رو بیرون فرستاد و به محو شدن تدریجیش، توی تاریکی مطلق اتاقش خیره شد.
دودهای پر رنگی که رفتهرفته کمرنگ میشدن و در نهایت هیچ اثری از خودشون بهجا نمیذاشتن.
دقیقا مثل شخصی که درون قلبش قایم کرده بود و حالا خودش هم نمیتونست پیداش کنه.
توی این دو هفته خودش رو هم به همراه واننینگ گم کرده بود و روحی در کالبد خمیدهش نداشت. بارها و بارها خواسته بود با واننینگ تماس بگیره اما تردید، عذابوجدان، شرمندگی و واهمهای که داشت؛ مانع این میشد تا آب سردی از جنس آرامش، به روی قلب سوختهش بریزه.
موران چشمهاش رو که حالا مثل دو تا کاسهی خون بود، روی هم فشار داد تا سرگیجه و سردردش کمی آروم بگیره.
نمیدونست بعد از رفتن واننینگ، اون هم بعد از گندی که بالا آورده و حرفهایی که زده، چطور زمانش رو سپری کرده. اما میدونست فقط داره نفس میکشه، بدون اینکه زندگی کنه.
پسر دستی به صورتش کشید که تهریشهای دراومده و زبرش، پوست دستش رو لمس کرد:
«دلم برات پر میکشه عزیزترینم، ولی یه شیطان هیچ سهمی از بهشت نداره.»زمزمههای ریز و پر از دلتنگیش توی اون محیط تاریک پیچید و درون قلب ناامیدش نفوذ کرد. صدای باصلابت و بمش، حالا شکستخورده و لرزون بود. حتی هیکل چهارشونه و استوارش هم مثل نهال ضعیفی توی طوفان شده بود که به هر طرفی خم میشد.
بعد از اخراج شدن واننینگ از مسابقه، موران انقدر در گیجی و تحیر سیر میکرد که متوجه نشد شیمی دوباره زهر خودش رو ریخته و آوارهای به آوارهی عشق اون دو نفر اضافه کرده.
هر چند که شیمی به قدر کافی از اون دو نفر خاکستر ساخته بود و نیازی به جرقهی دوباره نداشت. با این حال مورانی که میدونست چه اشتباه بزرگی در حق تک دل قلبش انجام داده، سعی نکرد همون روز دنبال واننینگ بره تا حداقل تلاشی برای گره زدن این ریسمان پاره شده بکنه. گذاشت جریان آب فقط اون رو با خودش هم مسیر کنه.
اما از یه جایی به بعد طاقت نیاورد تا همینطور گوشهای بشینه و دست روی دست بذاره، به امید اینکه شیمی غلطی نکنه! شیمیای که مقابلش ایستاده بود و داشت زندگیش رو نابود میکرد.
دو هفته برای خودش و واننینگ، جهنمی از جنس ترس و دودلی ساخته بود تا مبادا خیانتی که در خفا و مستی انجام داده، لو بره و الان هم که دیگه به قدر کافی دیر شده بود.
تازه زمانی یادش افتاد ردی از دنیای کوچیکش پیدا کنه که دیگه فایدهای نداشت. در اون دو_سه روزی که موران داشت تلاش میکرد با واننینگ ارتباط بگیره، نمیدونست که دنیای کوچیکش در اسارت چنگالهای شوم لیشیو به سر میبره و داره مثل ستارهای نحس، رو به زوال و نابودی میره. اما موران بهخاطر پیوند بینشون و مارکش که روی گردن امگاش بود، میفهمید که واننینگ داره درد میکشه! گرگ درونش بیقرار بود، اما کاری از دستش برنمیاومد. کجا رو دنبالش میگشت تا پیداش کنه؟ میدونست که واننینگ خونهشون نرفته و آدرس دیگهای هم ازش نداشت... تنها گزینهش همین بود که از طریق پیوند با جفتش، درد و نگرانی رو به جونش بخره.
به هرحال چیزی که برنمیگشت، زمان از دست رفتهی اون دو نفر بود. ثانیه و دقیقههایی که میشد از خنده و عطر عشق پر بشن تا حسرت و گریه. حالا که موران همین دلخوشی ساده رو هم از خودشون دریغ کرده بود، خودش رو در گودالی از سرزنش و ناسزا دفن میکرد تا شاید خاکستر نیمسوز قلبش کمی آروم بگیره.
موران جسم سنگین و کرخت شدهش رو به سختی حرکت داد تا به مسکن این روزهاش، الکل و مشروب پناه ببره که درست همون لحظه گوشیش توی جیبش ویبره رفت. در این مدت تنها کسی که تماس میگرفت خودش بود تا بلکه ردی از گمشدهش پیدا کنه، ولی اینکه کسی باهاش تماسی بگیره نه!
برای همین کورسوی کمرنگی توی قلب بیقرارش تابید و زود تماس رو وصل کرد:
«الو؟»
YOU ARE READING
گمشده در دستان تو
Fantasyژانر: بی ال، اسمات، امگاورس، اکشن کاپل: رانوان، ییشو (فیکی نوشته شده از رمان هاسکی و گربه سفیدش شیزون) خلاصه: چو واننینگ پسری از خانوادهای مرفه و سرشناس بود اما چه حیف که ننگ بزرگی برای پدرش حساب میشد. اونم فقط به جرم امگا بودن! پس تنها راهی که ب...