همه چیز برای ثانیهای متوقف شد تا اینکه شیمی خندهی هیستریکی سر داد.
موران که از واکنش عجیب اون پسر جا خورده بود با تردید نگاهش بین اسلحهی توی دستش و نگاه شماتت بار شیمی رد و بدل شد.
چند لحظه بعد شیمی دست توی جیبش کرد و فشنگها رو بیرون آورد: میبینی موران؟! تو همینقدر احمق و بی عقلی. من از بدو ورود میدونستم که اسلحهتو با خودت آوردی چون شبی که از اداره مرخصی گرفتی تا به مسابقه بیای توی لیست ورود و خروجت ثبت نکردی که اسلحهرو سرجاش گذاشتی یا نه. بعد رفتنت به حموم اتاقتو زیر و رو کردم و بالاخره لحظهی آخر جایی پیداش کردم که هم آدم فکرشو میکنه هم نمیکنه. فشنگارو برداشتم ولی نه بخاطر اینکه فکر میکردم روم اسلحه میکشی، بخاطر اینکه ببینم جرئت ماشه کشیدنو داری یانه. و خب نداشتی.... طبق انتظارم. اما باورم نمیشه منو هدف تیرت قرار دادی!
و قدم زنان اتاق رو تا مسیر سرویس بهداشتی طی کرد و هر هفتا فشنگ رو توی توالت انداخت و سیفون رو کشید.
اینبار موران واقعا دیگه نمیدونست چیکار کنه! فکرش رو هم نمیکرد شیمی اونقدر زیرک باشه که حتی لیست ورود و خروج اداره رو چک کنه.
+آها راستی...
شیمی با گفتن این حرف به طرف موران گیج شده برگشت و دست به سینه شد: میدونستی آوردن انواع سلاح گرم به منطقهی مسابقات اگر جزو خود بازی مسابقه نباشه خلاف و غیرقانونیه؟! یعنی اینکه من الان میتونم گزارشت رو به رئیس بخش بدم، ولی منو تو که این حرفارو نداریم. بیا به ادامه بحثمون برسیم...
موران تلو تلو خوران از این حجم مأیوس بودن و خوار شدن عقب عقب رفت و به میز پشت سرش تکیه داد.
جوری داشت توی این باتلاق دست و پا میزد که امیدی به نجاتش نبود.
در همین حین شیمی حرفش رو ادامه داد: چرا اینقد سختش میکنی موران؟ تو بیخیال عشق و عاشقی نسبت به این پسره شو منم شتر دیدم ندیدم! واقعا لازم نیست اینقدر پیچیدهش کنی.موران سرش رو بالا گرفت و بیحس و سرد گفت: عشق من چیزی نیست که بخوام سرش قمار کنم. از نظر تو عشق من یه مسئلهی پیش پا افتادهست که اینطوری حل بشه. هر کاری کردم تاوانشو میدم.
آره اون مثل یک مرد پای کاری که کرده بود میایستاد و تاوانش رو پرداخت میکرد.
و دقیقا همون لحظه که قید همه چیز رو زده بود و میخواست بیرون بره و شیمی رو تنها بذاره، بند دلش با حرف اون بتا پاره شد: و اونوقت طرف حسابت دیگه من نیستم موران! کسیه که اجیرت کرده... اگر با من راه بیای من برات تخفیف قائل میشم ولی اون هیچ رحم و مروتی نداره! میدونی که چه آدم کثیفیه. پس زودباش و تصمیمتو بگیر آقای مووییو!
و همونجا اون بند اتصال بین واننینگ و موران بریده شد. خط عاشقیشون شد دو خط موازی که امتداد داشت ولی سرانجام نه!
برای همیشه، تا وقتی که این شعلهی انتقام موران خاموش بشه و حسرتش جرقهی نفرت و انتقام واننینگ رو روشن کنه!.
"زمان حال، سالن غذا خوری"
موران که بدنش سرد شده بود و عرق از روی تیرهی پشتش سر میخورد، بدون اینکه نگاهی به چشمهای امیدوار و سیاه تر از آسمون شب واننینگ بکنه، دور ترین میز رو انتخاب کرد و بیصدا مشغول غذا خوردن شد.
شیمی که با پیروزی و تمسخر داشت از این بازی لذت میبرد لبهاش رو به گوش موران نزدیک کرد و جوری که رعشه به تن اون آلفا میافتاد گفت: آفرین پسر خوب. چقد زود درستو یاد گرفتی. خیلی خوب داری پیش میری!
موران وجودش پر از تکههای شکسته بود که بند بند تنش با چنگ و دندون سعی داشتن بهم پینه بخورن، ولی هزار بار بدتر از قبل شروع به تجزیه شدن و خونریزی میکردن.
YOU ARE READING
گمشده در دستان تو
Fantasyژانر: بی ال، اسمات، امگاورس، اکشن کاپل: رانوان، ییشو (فیکی نوشته شده از رمان هاسکی و گربه سفیدش شیزون) خلاصه: چو واننینگ پسری از خانوادهای مرفه و سرشناس بود اما چه حیف که ننگ بزرگی برای پدرش حساب میشد. اونم فقط به جرم امگا بودن! پس تنها راهی که ب...