پارت 45

110 21 14
                                    

ژاجیه کلافه نگاهی به اون دو نفر کرد و چوجیان با چشم‌هایی متورم، حرف دل پلیس جوون رو به زبون آورد:
«بابا لطفا بذار بریم سراغ اصل مطلب. وقت برای معارفه و سوال و جواب زیاده.»

چورانگ سری تکون داد و موران هم متفکر و خیره به زمین، کنار ژاجیه نشست.
ژاجیه نفس عمیقی کشید و دوباره شروع به شرح ماجرا کرد...
بعد از تموم شدن حرف‌هاش، موران از نگرانی رنگش پریده بود و دیگه براش اهمیتی نداشت پدر شخصی که همه‌جوره می‌پرستتش، دشمن دیرینه‌اشه. الان فقط یک چیز در ذهن موران می‌چرخید و اون هم پیدا کردن عروسک چینی ظریفش بود.
چورانگ اخم ظریفی روی پیشونیش افتاد و محتاطانه پرسید:
«واننینگ دو روزه و نصفیه که گم شده و شما الان دارید به من می‌گید؟»

بعد نگاه سرزنشگرش رو بالا آورد و به دخترش که لبش رو گاز می‌گرفت، خیره شد. چوجیان از خجالت گُر گرفته بود و حرارت از همه‌جای بدنش بیرون می‌زد. دست‌هاش رو با اضطراب به هم پیچ می‌داد تا بلکه بتونه حرفی بزنه و پدرش رو آروم کنه:
«خ...خب در واقع... بابا عصبانی نشو ولی من فکر می‌کردم توی این چند روز ممکنه سروکله‌ش پیدا بشه یا حداقل ژاجیه بتونه سرنخی پیدا کنه... اما وقتی دیدم مورانم که به دی‌دی نزدیکه، ازش اطلاعی نداره؛ بهت زنگ زدم. ببخشید که سهل‌انگاری کردم...»

و سرش رو با ناراحتی پایین انداخت و دم عمیقی گرفت تا دوباره مثل بچه کوچولوها به گریه نیفته.
چورانگ سری تکون داد و دست‌هاش رو درهم قفل کرد. با اینکه واضحا دلتنگی و نگرانی از چشم‌های سردش به‌خاطر پسر سربه‌هواش، مشخص بود؛ ولی داشت تلاش می‌کرد تا کوچیک‌ترین آثاری نشون نده و متمرکز باقی بمونه:
«خب الان می‌گی دوربین‌ها از کار افتادن و مدرکی نیست؟»

ژاجیه سری تکون داد:
«بله! اما من دوربین‌های اصلیو‌ گفتم. خیابونای فرعی یه سریاشون دوربین دارن، اما رسیدگی به تک‌تک اون‌ها سخته، ولی مطمئنم ردی ازش پیدا می‌شه.»

موران با این حرف مثل جت از جا پرید و صداش رو بالا برد:
«پس چرا نشستی؟ بلند شو و راهو نشون بده. جون واننینگ در خطره نباید وقتو تلف کرد.»

چوجیان که تا الان سکوت کرده بود، صداش رو صاف کرد و به آرومی گفت:
«حق با مورانه! نباید وقتو تلف کرد... چون واننینگ یک نفر نیست، بلکه دو نفره! ممکنه جون بچه‌ش هم در خطر باشه.»

با این حرف، موران چشم‌هاش سیاهی رفت و برای اینکه بتونه تعادلش رو حفظ کنه، از دیوار کنارش کمک گرفت:
«چی؟!»

چیزهایی داشت برملا می‌شد که حس می‌کرد داره تاب و توان ایستادگی رو ازش می‌دزده.
واننینگ بچه‌ش رو باردار بود و اون تازه الان فهمید...
پس چرا واننینگ بهش چیزی نگفته بود؟
قبل از اینکه سوال‌های مختلفی ذهنش رو درگیر کنه، چوجیان از قصد و بدجنسانه نیشش رو به موران فرو کرد:
«برادر من بچه‌ی تو رو بارداره آقای مو‌وی‌یو و زمانی که خواسته باهات درمیونش بذاره تو افسار گرگتو از دست دادی! خودت بهتر باید یادت باشه که اون روز چی‌کار کردی، مگه نه؟ پس الان جوری نگاه نکن که انگار برادر من مقصره برای اینکه بهت چیزی نگفته. الان تنها کاری که می‌تونی انجام بدی تا بلکه اشتباهتو جبران کنی، اینه که دربه‌در دنبالش بگردی و هر
جفتشون رو صحیح و سالم برگردونی.»

گمشده در دستان توWhere stories live. Discover now