پارت 26

154 22 6
                                    


موران، حلقه دستش رو به دور واننینگ تنگ تر کرد و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت: از دیشب تا حالا تو فکری! چی فکرتو مشغول کرده قشنگم؟

واننینگ نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به چشم های منتظر و براق موران دوخت.

یک روز حتی فکرش رو هم نمیکرد که این چشم های مشکی با رگه های بنفش زیبای داخلش، اینقدر براش خواستنی و آرامش بخش باشه!
اما الان وقتی انعکاس خودش رو درون اون تیله های شفاف میدید، دوست داشت که ساعت ها غرقشون بشه و به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنه!

واننینگ دستش رو بلند کرد و با نوک انگشتش، مژه های پر پشت و بلند موران رو لمس کرد: من فقط نگران شومنگم! میدونم که ژویی آدم با ملاحظه‌ و مهربونیه. اما شومنگ فقط 18_19 سالشه موران!! من اونو مثل برادر کوچیک تر خودم میدونم و طبیعیه که براش نگران باشم... تو اون پسرو نمیشناسی! اون همیشه سعی میکنه ترس و نگرانیش رو، پشت نقاب بد دهنی و بی اعصابیش مخفی کنه. البته که هیچوقت به روی خودش نمیاره از چیزی ترسیده!
ولی دیروز که توی اون حال دیدمش فهمیدم که چقدر وجودش پر از تنش و اضطرابه. چیزی که من با چشمام دیدم، نمیتونه منکر این بشه که چقدر ترسیده بوده.... من فکر میکردم که قرار نیست هیچوقت گریه ی شومنگ رو ببینم! اما دیروز خودت هم شاهد بودی که چطور، مثل گنجشک زیر بارون مونده داشت میلرزید. اون عجول و سر به هواست.... حقیقتاً میگم! شومنگ آدمیه که اصلا با فکر پیش نمیره! یه بی کله تمام عیاره.... واسه همین ترسیدم و نگرانشم... حس میکنم این اتفاق براش یکم زود بود و حالا که این مسئله پیش اومده، قراره روی آیندش تاثیر بذاره. نه فقط آیندش، بلکه روی رفتار و تک تک ابعاد روحی و جسمیش. آه خدای من! نمیدونم موران.... شاید الکی نگرانم و زیادی شلوغش کردم! امیدوارم اتفاقی براش نیفته...

موران لبخندی زد و موهای واننینگ رو نوازش کرد... از نظر اون، الان واننینگ مثل یه مادر بود که تازه میخواست بچش رو به مدرسه بفرسته و باید ازش دور بمونه!
البته همچین بی راه هم نبود... اون یک امگا بود و بنا بر
ذاتش که میتونست بچه دار بشه؛ این واکنش ها از سر غریزه و طبیعت وجودش بود!

موران کمی جا به جا شد تا صورت درخشان و زیبای امگای دوست داشتنیش رو بهتر ببینه! انگشتای قدرتمندش گونه های ظریف واننینگ رو لمس کرد تا در نهایت به لب هاش رسید!

بعد از چند ثانیه خم شد و بوسه کوتاهی روی اون غنچه های قرمز گذاشت: واننینگ؟ این خصوصیات عجیبی که گفتی منو یاد یکی دیگه هم میندازه!

واننینگ متعجب ابروهاشو بالا انداخت ولی چیزی نگفت تا موران حرفش رو ادامه بده: توام همینجوری ای! نگرانی ها، ترس ها، ناراحتی ها و ضعف هاتو پشت نقاب عصبانیتت قایم میکنی. با این تفاوت که تو عاقل ترین کسی هستی که من در اطراف خودم دیدم... تو باعث میشی من راهمو گم نکنم! و من باور دارم که ژویی هم، برای شومنگ همینجوریه... شومنگ از لحاظ غیر منطقی و عجول بودن، یه بازتابی از منه اما تو سن پایین تر!
نگران نباش عزیز دلم... اگر منو تو تونستیم با این ویژگی ها و اخلاقيات متفاوت باهم کنار بیایم و جفت حقیقی هم باشیم، پس چرا اون دوتا نتونن؟ اون دو نفر، راه زیادی برای رفتن و تجربه به دست آوردن دارن! آدم تا وقتی زمین نخوره، چیزی یاد نمیگیره.
کی از دو دقیقه بعدش خبر داره ؟؟ پس تا وقتی آینده نیومده چرا باید نگرانش باشی؟؟ مهم زمانه حال و الانیه که توش زندگی میکنی! پس زیاد خودتو درگیر نکن و فکرهای بیخود به ذهنت راه نده... بلند شو که تا چند ساعت دیگه مرحله سوم شروع میشه و ما هنوز نمیدونیم چه خبره!

گمشده در دستان توWhere stories live. Discover now