پارت 46

136 21 0
                                    


موران کلافه و عصبی مشت محکمی به دیوار مقابلش زد و فریاد بلندی کشید:
«لعنت بهش، لعنت بهش، لعنت بهش! مثل قطره بارون انگار آب شده رفته زیر زمین که نمی‌شه پیداش کرد. یک‌ هفته‌ی فاکیه داریم می‌گردیم، اما دریغ از یه سرنخ یا دوربین مداربسته‌ای که خراب نباشه. می‌ترسم تا همین‌الانشم دیر شده باشه.»

سرش رو با نفس سنگینی به دیوار تکیه داد و چشم‌های خمار از خستگیش رو بست.
ژاجیه عینک روی بینیش رو کمی جا‌به‌جا کرد و با دقت بیشتری به مطالب درون لپ‌تاپ خیره شد:
«اینقد اینجا واینستا در گوش من چرت‌و‌پرت بگو. در عجبم تو‌ چه‌جور پلیسی هستی که حتی مدیریت بحران ازت برنمیاد؟! الان به‌ جای اینکه کمک دست من باشی و خونسردیتو حفظ کنی، داری از دست می‌ری.»

موران دستی به چشم‌هاش کشید تا سوزش ناشی از کم‌خوابیش رو از بین ببره:
«هه! خونسردی؟ چه واژه غریبی. من الان مثل یه بمب ساعتی می‌مونم که معلوم نیست کی بترکم و تیکه‌هام بریزه این‌ور و اون‌ور. گرگم ناآرومه! مطمئنم بلایی سر واننینگ اومده که بدنم این‌طور رعشه می‌گیره و تیر می‌کشه... این درد حتی نصف چیزی که واننینگ کشیده نیست، اما خیلی نگران کننده‌ست.»

شومنگ کاغذهای توی دستش رو پایین آورد و نیشخند بدجنسی زد:
«بترکی بیفتی یه گوشه خیلی در حق بشریت و ما لطف می‌کنی. به‌هرحال یه لاشخور کمتر، اکسیژن بیشتر!»

موران که به زخم‌زبون‌های این چند وقت شومنگ عادت کرده بود، فقط نگاه مغموم و گرفته‌ای به اون پسر که با تخسی براش ابرو بالا می‌انداخت، کرد و آروم گفت:
«واننینگ که پیدا شد و همه‌چیز رو بینمون حل کردم و منو بخشید، این وسط کسی که آدم بده می‌شه تویی!
چون هی از آب گل‌آلود ماهی می‌گیری... تو الانو می‌بینی ولی فکر آینده رو کردی؟»

شومنگ با عصبانیت از جاش بلند شد و مقابل موران ایستاد. روی پنجه‌ی پاش بلند شد تا فاصله قدی خودش رو با موران جبران کنه و حرفش رو بزنه:
«فکر آینده رو کردم که الان این‌جوری جلوم وایسادی و دهنتو مثل نهنگ باز کردی و هذیون می‌گی، وگرنه که الان سینه‌ی قبرستون بودی!»

همین لحظه ژویی به همراه چورانگ از راه رسید و تا خواست حرفی بزنه، نگاهش به توله شیرش افتاد که باز دندون‌های تیزش رو به اون گرگ زخمی نشون داده بود. پس سریع مسیرش رو به سمت شومنگ کج کرد و اون رو عقب کشید:
«هی‌هی! آروم بیبی... برات حرص و عصبانیت خوب نیست. نشنیدی مگه جیه چی بهت گفت؟ استرس و فشاری که تحمل می‌کنی مستقیم به بچه می‌رسه. پس آروم باش.»

شومنگ چشم‌غره‌ای به موران که سرش رو پایین انداخته بود و توی خیالاتش سیر می‌کرد، رفت و سرجاش نشست.
چورانگ در این زمانی که بین موران و دوست‌های واننینگ بود، متوجه شد که این دو برادر و شومنگ، بیشتر از خانواده‌ش نباشن کمتر نیستن. مخصوصا موران که عشق و پشیمونی از تک‌تک حرکاتش مشخص بود. جوری که داشت برای تبرئه شدن و جبران اشتباهاتش، می‌جنگید و خودش رو به آب‌وآتیش می‌زد.

گمشده در دستان توWhere stories live. Discover now