مو وییو، شوکه به نقطهای خیره شد و رنگش پرید...
دنیای ایدهعالی که با زحمت برای خودش ساخته بود، در کسری از ثانیه فرو ریخت و تهی بودن وجودش رو پر کرد.
آقای رانگ کسی بود که مثل پدر خودش دوستش داشت و روی پاکیش قسم میخورد. اون مرد از تمام اسرار پدرش خبر داشت، ولی حالا که بهش فکر میکرد، وقتی اون اتفاقات رخ دادن آقای رانگ بیسروصدا ناپدید شد و ردی از خودش باقی نذاشت.
چورانگ ابرویی بالا انداخت و کاغذی از جیبش بیرون کشید:
«برای اینکه خیالت کامل راحت شه زنگ بزن تا این ابر سیاه از جلوی چشمات کنار بره... اتفاقا منتظرته!»و بعد از زدن چندتا ضربه روی شونهی موران اتاق رو ترک کرد.
چوجیان و مادرش هم که تا الان به معرکهی مقابلشون نگاه میکردن، پشت چورانگ به راه افتادن.
اما لحظهی آخر لومیان به طرف موران برگشت و مهربون گفت:
«موران؟ من میدونم که اشتباه کردی و فقط میخواستی انتقام پدرت رو بگیری... من درکت میکنم برای همین ازت عصبانی نیستم. پس اینو بدون تو هنوزم میتونی برگردی و بینمون جایی داری!»چوجیان اما برعکس مادرش، مثل اسفند روی آتیش بالا و پایین میپرید و به شدت از اون آلفا عصبانی بود. برای همین نتونست جلوی زبونش رو بگیره و زخمزبونش رو به اون پسر زد:
«اگه بین ما جایی داشته باشه، بعید میدونم تو قلب واننینگ دیگه جایی براش باشه!»شاید این حرف دختر از روی بدجنسی بود و اصلا قصدی نداشت، اما حجم بار منفی و نگرانیای که به سمت موران روانه شد، قادر بود پسر رو دوباره به کما بفرسته... با این حال موران چیزی نگفت و فقط ترسیده و وحشتزده به چوجیان نگاه کرد.
بعد از رفتن اونها، در آخر کسی بهجز واننینگ که منتظر به موران نگاه میکرد، باقی نموند. امگا بزاق دهنش رو به آرومی بلعید و با دستش به کاغذی که جلوی آلفا قرار داشت، اشاره کرد:
«نمیخوای زنگ بزنی؟»آلفا نگاه قرمز و خستهش رو به جفتش دوخت و لب زد:
«میترسم!»واننینگ از این جواب، هیستریک خندید و با لحنی که پر از حرص بود گفت:
«میترسی کینههای پوشالیت لو بره و بفهمی سر هیچی زندگیمونو نابود کردی؟ مو وییو! یه ذره شجاعت و مسئولیتپذیری تو وجودت نداری... برای خودم متاسفم که بهت ایمان داشتم!»موران با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و به انگشتهای زخمیش زل زد:
«آره! میترسم اگه با واقعیت روبهرو بشم، تحملش رو نداشته باشم و از بین برم. ولی لطفا اینا رو نگو... قلبم تحمل طرد شدن از طرف تو رو نداره...»پسر کوچیکتر به پشت تکیه داد و به منظرهی همیشگی پنجره چشم دوخت. کاش مثل همین نسیم خنک غروب، آزاد و از دیدها پنهان بود تا کسی یا چیزی بهش آسیب نرسونه. اما حالا باید با مشکلاتی گلاویز میشد که به اندازه کافی ازشون زده و دلخسته بود.
صدای سردش مثل پتک سنگینی روی سر آلفا فرود اومد:
«موران تو همین الانشم همهچیزو از بین بردی! یه نگاه به پلای پشت سرت بکن، کدومشون سالم مونده تا به عقب برگردی؟ عادت داری موقع خشم همهچیز رو با خاک یکسان کنی، نه؟ حالا چون دیگه راهی برات نمونده، از بین همین خرابهها برای خودت یه راه جدید بساز و زندگیتو از نو شروع کن.»
YOU ARE READING
گمشده در دستان تو
Fantasyژانر: بی ال، اسمات، امگاورس، اکشن کاپل: رانوان، ییشو (فیکی نوشته شده از رمان هاسکی و گربه سفیدش شیزون) خلاصه: چو واننینگ پسری از خانوادهای مرفه و سرشناس بود اما چه حیف که ننگ بزرگی برای پدرش حساب میشد. اونم فقط به جرم امگا بودن! پس تنها راهی که ب...