پارت 31

123 14 8
                                    


صبح که فرا رسید، پرتوهای طلایی و گرم خورشید روی تن عریان اون دوتا معشوق افتاد و اونهارو در آغوش گرفت.
یادگاری هایی که دیشب روی تنشون حک شده بود، حالا با نور خورشید واضح تر دیده میشد و نشون از بی قراری های اون دو نفر در شب گذشته بود....

بازتاب تابش خورشید که به پشت پلک موران رسید، باعث شد تا از خواب بیدار و به فرشته زمینی زندگیش، که در کنارش به زیباترین حالت خوابیده بود، خیره بشه!
عمق احساسش رو نسبت به واننینگ نمیتونست بیان کنه... حس میکرد کلمات فقط یه بازی مسخره‌ان که الکی بالا پایین میشن، ولی عمق مطلب رو نمیرسونن!
پس فقط ترجیح میداد توی قلب خودش این امگای دوست داشتنی رو بپرسته و بپرسته و بپرسته. مثل یک بودا توی صندوقچه قلبش نگهش داره و نذاره آسیبی بهش وارد بشه. واننینگ دنیای کوچک موران بود! تحمل یک اخم ریز از جانب قدیسه در آغوشش رو نداشت.

نمیدونست کی و چه زمانی به دام این پری افتاد؟! چون از وقتی به یاد داشت، تنفر از خانواده چو و ارباب بزرگ اون عمارت رو تو قلبش پرورش داد، تا انتقام بگیره...
انتقامی که الان هرلحظه در مقابل چشماش کمرنگ تر میشد و میدونست که در نهایت به هیچ میرسه. مثل ذره های خاکستر که توی وزش باد گم میشن!
حالا اون کینه و انتقام، جاش رو به عشق و دوست داشتن داده بود...

موران دستش رو دراز کرد و به آرومی بدون اینکه بیبی مقابلش بیدار بشه، موهاش رو که بازیگوشانه روی پیشونی بلند و سفیدش ریخته بودن رو کنار زد..
موهای ابریشمی واننینگ اونقدر نرم بودن که موران داشت وسوسه میشد دستش رو توی اون گندم زار فرو ببره. در نهایت جلوی خودش رو گرفت و روی یکی از آرنج هاش بلند شد تا دید بهتری به پسر دوست داشتنیش، داشته باشه.

انگشتش از روی موهای اون سر خورد و به بینی و در آخر به لبهاش رسید. کمی مکث کرد و بعد خم شد و بوسه آرومی به لبهای واننینگ زد.
واننینگ که از همون لحظه اول بیدار بود، با بوسه موران چشماشو باز کرد، که موران غافلگیر شد! امگا لبخند شیطنت آمیزی زد و در همون حال که لبهاش مماس با لبهای پسرک رو به روش بود، زمزمه کرد: مچتو گرفتم دزد شیطون.

اما اجازه هیچ واکنشی به موران که خشکش زده بود و فکر نمیکرد واننینگ بیدار باشه، نداد و دستش رو بالا آورد و نذاشت که عقب بکشه. بجاش از بین لبهای نیمه باز موران زبونش رو تو دهن آلفاش فرو برد تا بهش بگه میتونه ادامه بده!
موران با اینکار به خودش اومد و در یک حرکت جاشو با واننینگ عوض کرد.

حالا واننینگ روی تن برهنه اون دراز کشیده بود، در حالی که به هات ترین روش ممکن مشغول بوسیدنش بود!
واننینگ توی حرف زدن و گفتن احساساتش خوب نبود. دقیقا اون نیمه احساسی مغزش همیشه میلنگید.... اون بلد نبود کلمات عاشقانه ای به زبون بیاره؛ درست برعکس موران که هر لحظه، ثانیه به ثانیه گوش امگاش رو پر میکرد از حرف ها و کلمات عاشقانه...
کلماتی که از نظر موران نمیتونستن احساسات عمیقشو بیان کنن، اما همون کلمات کاری میکردن که واننینگ از شوق به پرواز در بیاد!

گمشده در دستان توWhere stories live. Discover now