پارت 47

77 19 0
                                    

واننینگ با درد، سرفه‌ای کرد که مقداری خون از دهنش بیرون ریخت.
حس می‌کرد با هر نفس دنده‌هاش جابه‌جا می‌شن، چه برسه به اینکه سرفه کنه و درد خودش رو با سلول‌ها و تک‌تک مویرگ‌هاش پیوند بزنه.
با ریه‌ای که خس‌خس می‌کرد، تمام تلاشش رو به کار برد تا هوای نم گرفته رو از طریق دهنش ببلعه. در همون لحظه شی‌می با پاکت سیاه رنگ کوچیکی وارد شد و وقتی واننینگ رو هوشیار دید، از ذوق خندید:« عه! بالاخره منت گذاشتی و بیدار شدی! اتفاقا خوب موقعی چشماتو باز کردی، یه فیلم جذاب آوردم گفتم تنها نبینم چون اصلا مخصوص خودت کارگردانی شده!»

واننینگ اینقدر بی‌حال، خسته، تکیده، بی‌رنگ و رو و لاجون بود که صدای شی‌می رو هم حتی واضح نمی‌شنید، فقط دلش می‌خواست بخوابه تا از شر گزگز اون دردهای وامونده راحت شه؛ اونقدری که چندسال بعد چشم‌هاش رو باز کنه و هیچی یادش نباشه.
با صدایی که به زور از ته چاه در می‌اومد، شی‌می رو مخاطب قرار داد:«ه...یع مو...موندم آدمی مثل تو... چی...کار می‌تو...نه داشته باشه... که با آدم... هیع... شیطان صفتی مثل... لی‌شیو داره تبا...نی می‌کنه.»
شی‌می متفکر جلوی واننینگ که هنوز روی زمین افتاده بود زانو زد.
چشم‌هاش رو خمار کرد و به نقطه‌ای خیره شد:« هـــــم... آدمی مثل من؟ تو بگو چو‌واننینگ، آدمی مثل من با لی‌شیوی سگ‌صفت چیکار می‌تونه داشته باشه که اینقد خودشو به زحمت بندازه برای عذاب دادنت؟ اصلا من تو افکارت چه‌طور آدمی هستم که فکر می‌کنی نباید با این شیطان معامله کنم؟»

امگا سرش رو کمی چرخوند تا موهایی که روی چشم‌ها و بینیش ریخته بودن و اذیتش می‌کردن، کنار بره:« من فکری... درباره‌ی تو... نکردم، اما... اگه دوستت... موران بوده... باید کمی وجدان و... رئوف بودن تو وجودت باشه.»
شی‌می با شنیدن این حرف بلند به خنده افتاد. جوری قهقه می‌زد که اشک از گوشه‌ی چشمش روون شده بود:« هاهاها! وای خیلی جوک باحالی بود چو‌واننینگ. نمی‌دونستم اینقد بامزه‌ای هاها!»
اما ناگهان خنده‌ش رو خورد و چهره‌ش تیره و تیره‌تر شد. دستش رو دور موهای واننینگ پیچید و کشیدشون:« وجدان؟ از کدوم وجدان حرف می‌زنی؟ اگه الان اینجایی به خاطر اون آدمه که میگی رئوفه! موران تو رو بازی داد و حالا اینجا تو چنگال من و اون گرگ زخمی‌ای.»
توی این مدت اینقدر موهای واننینگ رو کشیده بودن که پسر حس می‌کرد هیچ تار مویی روی سرش باقی نمونده و پوست سرش از درد می‌سوزه و گزگز می‌کنه...
واننینگ سرفه‌ی وحشتناک دیگه‌ای کرد و این‌بار خون بیشتری بالا آورد. اوضاعش هرلحظه وخیم‌تر می‌شد و نمی‌دونست چقدر دیگه می‌تونه دووم بیاره.

شی‌می بدون اینکه منتظر جوابی از طرف اون امگای رو به موت باشه، از جاش بلند شد و کمی دور خودش چرخید:« ای بابا تقریبا داشت یادم می‌رفت برای چی اینجام! خب بیا بریم سر اصل مطلب واننینگ عزیز!» کارت‌حافظه ای رو از اون پاکت کوچیک بیرون آورد و به تبلتی که همراهش بود، وصل کرد.
بعد از تنظیم کردن زاویه‌ی تبلت روی سه‌پایه، به طرف واننینگ رفت تا صندلیش رو بلند کنه:« برات یه چیز قشنگ آوردم، سعی کن به بهترین نحو ازش استفاده کنی.»
و بعد از اینکه مطمئن شد واننینگ با اون چشم‌های تار می‌تونه تا حدودی فیلم رو واضح ببینه، دکمه پخش رو زد.
با پخش شدن صدای آه و ناله‌ی شی‌می که میون غرش‌های خشن و نفس‌های سنگین موران گمشده بود، نفس واننینگ هم در سینه‌ش به تقلا افتاد...
چیزی سخت و محکم مثل سنگ، راه تنفسش رو برید و چشم‌های کم‌سوش رو  تار و تارتر کرد.
هرچقدر هم چشم‌هاش برای دیدن ناتوان بود، محال ممکن بود صدای آلفاش رو نشناسه! اون خودش بود... خود موران که اینطور داشت با شی‌می سکس می‌کرد.
ذهنش مثل یک سیاهچاله‌ عمیق، خالی شده بود که حتی نمی‌تونست چیزی برای گفتن پیدا کنه. این مسئله به قدری براش سنگین و غیرقابل هضم بود که قلبش تیر کشید و درد خفیفی سینه‌ش رو پر کرد.
شی‌می با دیدن اینکه واننینگ هیچ واکنشی نشون نمی‌ده، لب‌هاش رو برچید و دست‌به‌سینه شد:« چو‌واننینگ داری ناراحتم می‌کنی! یعنی چی که اینطوری بغ کردی جیکت درنمیاد؟ این همون مورانیه که می‌گفتی وجدان داره! همونی که گفتی رئوفه!»

گمشده در دستان توWo Geschichten leben. Entdecke jetzt