پارت 13

162 27 3
                                    

واننینگ که دیگه از این آدم پیگیر و مزاحم خسته شده بود، صبرش لبریز شد و با حرص و غضب داد زد: د آخه به تو چه؟ چیکار داری هی کارای منو زیر نظر داری؟ اگه اینقدر بیکاری که زاغ سیاه منو چوب بزنی چرا تمرکزتو روی مسابقه کوفتی نمیزاری؟ خستم کردی دیگه از بس باز خواستم میکنی هی به هر بهونه ای میای اتاقم...صد دفعه گفتم کارای من به تو ربطی نداره... تو از یه همگروهی برای من بیشتر نیستی. پس چرا اینقدر برات مهمه که چیکار میکنم چیکار نمیکنم؟
نکنه اینجام باید به تو جواب پس بدم؟ اگر حق انتخاب داشتم و میتونستم، درخواستم این بود که دیگه نبینمت...!
واننینگ از شدت عصبانیت قرمز شده بود و نفس نفس میزد.
موران با تعجب به این گرگ زخمی نگاه میکرد ولی هیچی نداشت که بگه!
از عصبانیت واننینگ تو بهت فرو رفته بود!
یعنی اینقدر وجودش آزار دهندست که نمیتونه تحملش کنه و اون رو یک مزاحم میدونه؟
موران بزاق دهنش رو به آرومی قورت داد و به سمت در اتاق رفت و یواش گفت: برو لباس بپوش تا سرما نخوردی... هوا سرده! ببخشید که باعث آزارتم و منو یک مزاحم میدونی. از این به بعد تا حدالامکان سعی میکنم نزدیکت نیام...
و درو پشت سرش بست! واننینگ دم دست ترین چیزی رو که دستش اومد با حرص روی زمین پرت کرد: گندش بزنن!
کلافه دستی توی موهاش کشید و به سمت لباساش رفت.
تا همین الانشم سرما توی تنش نشسته بود... احتمالا به زودی سرما میخورد!
موران شماره مورد نظر رو گرفت و دستشو توی جیب شلوار ورزشیش فرو برد و در امتداد جدول شروع به قدم زدن کرد.
بعد از چند بوق شخص پشت خط، تلفن رو جواب داد.
موران به حرف اومد: سلام؛ آره چک کردم. ولی مطمئنی برات سوءتفاهمی پیش نیومده؟ چون ازش هیچ فرومونی حس نمیکنم! واقعا شاید یه بتا باشه... مطمئنم یه جای کار میلنگه. ضمن اینکه از رفت و آمدم به اتاقش به ستوه اومده و از اینکه هی دورو برشم کلافه شده. همین الان با حرص از اتاقش بیرونم کرد و بهم گفت اگه حق انتخاب داشت دیگه نمیخواست منو ببینه. نمیتونم بیشتر از این دیگه دورو برش باشم!
فرد پشت خط چیزی به موران گفت که باعث شد موران متفکر بشه: هوممم! باشه تلاشمو میکنم تا یه راه دیگه پیدا کنم... ولی فعلا میخوام دست نگه دارم. این آدم کینه ای که من دیدم از ۱۰ فرسخیش هم رد بشم منو به تیر بار میبنده.
موران باز با دقت به حرف مخاطبش گوش داد: باشه گفتم که تلاشمو میکنم، ولی امکان اینکه توام اشتباه کرده باشی هست.
و بعد از یک خداحافظی تلفن رو قطع کرد و داخل جیبش گذاشت.
نگاهی به اتاق واننینگ که حالا ازش دور شده بود کرد و زیر لب گفت: یه کاری میکنم که بیشتر از یه همگروهی برات باشم جناب چو واننینگ...
و نیشخندی روی صورت جذاب و سردش نشست!
واننینگ بعد اینکه موران رو اون طوری از اتاق بیرون کرد نفسش رو با کلافگی بیرون داد و زیر لب زمزمه کرد: واننینگ خیلی تند رفتی.... اون ازت بزرگتره و در ضمن همش ۲ بار اومد اتاقت. نیازی نبود اینقدر عصبانی بشی!
آبی به صورتش زد و از توی آینه به خودش نگاه کرد: عیب نداره فردا حتما ازش عذرخواهی میکنم.
و با این فکر به سمت تخت رفت و با دیدن جعبه گردنبند یادش افتاد که باید به خواهرش زنگ بزنه...
بعد از چند بوق صدای چو جیان به گوشش رسید:بله؟
چو واننینگ با صدای ذوق زده ای گفت:سلام جیه!
چو جیان گوشی رو از گوشش فاصله داد و با دیدن اینکه شماره جدید واننینگ رو ذخیره نکرده حواس پرتی نثار خودش کرد و با همون انرژی
ذاتی و مهربونیش جواب داد: سلام واننینگم، خوبی؟ احوالت چطوره؟ به خودت میرسی دیگه؟ مسابقه ات چطور پیش میره؟
واننینگ خنده ای کرد: آروم تر جیه چطوری پشت سرهم اینقدر تند تند سوال میپرسی؟ یکی یکی بپرس تا بتونم جوابت رو بدم.
و بعد بهش اطمینان خاطر داد که حالش خوبه و همه چی مرتبه و جای نگرانی نیست.
چو جیان هم بعد از اون حرفای همیشگی و نصیحتای خواهرانش که منشأ اش از نگرانی بود گفت: واننینگ دلم برات تنگ شده. خونه بی تو
خیلی سرد و بی روحه...
واننینگ که انگشتش رو بی هدف روی بالش میکشید جواب داد: منم دلم برای شماها تنگ شده جیه! اما زمانی هم که من توی اون عمارت بودم انگار وجود خارجی نداشتم.
و لبخند غمگینی زد...
برای چند ثانیه جفتشون سکوت کردن ولی در آخر باز این واننینگ بود که سکوت رو شکست:زنگ زدم ازت بابت گردنبند تشکر کنم... واقعا به همچین انگیزه ای نیاز داشتم.
چوجیان لبش به لبخند باز شد: خواهش میکنم عزیزکم... فقط خواستم بهت یاداوری کنم که تو میتونی چقدر قوی و شکست ناپذیر باشی!
_ممنونم جیه... تو خیلی بهم کمک کردی.
و بعد از کمی سکوت دوباره به حرف اومد:راستش جیه درباره مطلبی میخواستم باهات حرف بزنم.
چو جیان با این حرف واننینگ گوش به زنگ شد: چیشده واننینگ؟ اتفاقی افتاده؟
واننینگ فهمید که خواهرش نگران شده با ارامش گفت:نه نه!  جای نگرانی نیست جیه. درباره اون قرصای مخفی کننده فروموناست که بهم گفتی مصرف کنم. میخوام بدونم این قرصا تاثیری روی هیتم داره؟ یا باعث شه توی هیت نرم؟
چو جیان چند لحظه ای مکث کرد.بعد با صدای محتاطی جوابش رو داد: واننینگ من این رو باید روز اول بهت میگفتم  اما خب خیلی از دیدنت  هیجان زده شده بودم و بعدا هم یادم رفت بهت تذکر بدم!
واننینگ این قرصا فقط توی روز عادی بهت کمک میکنه... روی هیتت هیچ تاثیری نداره و فرومونات به همون شکل سابق پخش میشه! پس حواستو جمع کن و بی احتیاطی نکن. اگر دیدی دوره هیتت نزدیکه فقط از جایی که آلفاها هستن بزن بیرون و به یه جایی پناه ببر که کسی نباشه.
واننینگ با این حرفای خواهرش ته دلش خالی شده بود!
طبق معمول وقتایی که استرسی میشد، دستاش شروع به سرد شدن کرد و اضطراب تمام وجودش رو گرفت.
اصلا نمیخواست به چیزهای منفی فکر بکنه!
به آرومی بزاق دهنش رو بلعید و به ادامه حرف های خواهرش گوش داد: اگر جایی بودی که مکان نامناسبی بود و جایی برای پنهان شدن نداشتی با وسیله تیزی به خودت ضربه بزن.
همیشه با خودت یه چاقوی دستی کوچیک حمل کن. یادمه آخرین بار توی کولت گذاشته بودم،اون خوبه.
برای ضربه باید جایی از بدنت باشه که حیاتی نباشه اما بهش دسترسی داشته باشی و از دردش حواست پرت شه اینطوری میتونی کمی وقت بخری برای خودت تا به یه جای امن برسی!!
برای ضربه میتونی کف دست یا بازوت رو زخم کنی... آخرین هیتت کی بوده؟
واننینگ با یه حساب سر انگشتی جواب داد: هنوز یک ماه نشده آخرین بار همون موقعی بود که برای مسابقه آماده میشدم، که خودم با کلی سختیو  بدبختی گذروندم.
چو جیان با حالت مشکوکی پرسید: چطور؟
واننینگ پوف کلافه ای کشید و به طور خلاصه گفت: سری قبل تو وضعیت خوبی نبودم... چون خوابم نمیبرد تا دیر وقت توی سالن تمرین برادر ژویی موندم و اصلا حواسم به ساعت نبود و یهو متوجه شدم که صبح شده. رفتم زودتر لباسامو بپوشم و تا قبل اینکه همکارای ژاجیه بیان، از اونجا بزنم بیرون اما بعد از چند دقیقه زیر دلم تیرکشید و زانوهام سست شد. کاهنده هام همراهم نبودن! شرایطم خیلی بد بود و از بیرون صدای چند نفر میومد و منم کاری نمیتونستم کنم.... تنها شانسی که آوردم این بود که ساعت ۵ صبح بود و کسی به سالن تمرین نیاز نداشت پس کسی داخل نیومد. منم خودمو به اتاقی که برای تعویض لباس، داخل سالن بود رسوندم و.....
چوجیان که تا الان سکوت کرده بود به اینجا که رسید، با کنجکاوی گفت: و؟ چی؟ادامش...
واننینگ از خجالت رنگش مثل گوجه شده بود و قشنگ میتونست حس کنه که از صورت و گوشاش حرارت بیرون میزنه... لبشو گاز گرفت و نالید:جیه ؟؟؟ توی اون شرایط تنها راه حل باقی مونده چی میتونه باشه؟
چو جیان با فهمیدن اینکه واننینگ مجبور شده که خود ارضایی کنه شوک زده لبشو گاز گرفت.چو جیان معذب جواب داد: اوه... خب.. درسته درسته نباید میپرسیدم.
واننینگ گلوشو صاف کرد و سعی کرد چیزی به روی خودش نیاره و بزنه دنده بیخیالی...
چو جیان دوباره به حرف اومد: پس از این به بعد باید حواست رو خوب جمع کنی، تا اون موقع زیاد نمونده! و در ضمن همیشه باید کاهنده همراهت باشه...یادت نره مکانی که الان توش هستی چجوریه! شاید دفعه بعدی مثل سری قبل اینجوری شانس باهات یار نباشه...
بعد از چند دقیقه که چوجیان تذکر های لازم رو داد، واننینگ گوشی رو قطع کرد و به زیر پتو خزید تا از تنش مکالمه ای که با خواهرش داشت، کم بشه...
واننینگ توی افکارش غرق شده بود و مدام توی دلش تکرار میکرد: هیچ اتفاقی نمیفته! همه چی مرتبه واننینگ... تو میتونی!!! از پسش بر میای.
و کم کم خواب مهمون چشم هاش شد.
صبح روز بعد همه حاضر و آماده برای مرحله بعدی مسابقه توی حیاط جمع شده بودن و منتظر بودن تا داور یانگ بیاد و سوت آغاز رو بزنه...
واننینگ چشم هاشو چرخوند و دنبال شخصی گشت اما اثری از موران پیدا نکرد!
عذاب وجدان یقه واننینگ رو گرفته بود و از کار دیروزش به شدت احساس پشیمونی میکرد... الان هم که میخواست از موران عذرخواهی کنه اون پسر هیچ خبری ازش نبود...
همون موقع که توی دلش خودشو سرزنش میکرد، رایحه قهوه و دارچین موران بینیش رو نوازش داد!
واننینگ به آرومی سرش رو به طرف موران چرخوند وخواست حرفی بزنه که موران اخم هاشو توی هم کرد و با این کارش نشون داد که هیچ علاقه ای نداره تا با واننینگ حرف بزنه...!
واننینگ که این واکنش موران رو دید اخماشو توی هم کشید و روشو برگردوند و با حرص گفت: به درک! خیلی عاشق چشمو ابروتم حالا قیافه ام میگیره.
و دوباره همون نقاب سرد همیشگیش رو روی صورتش گذاشت. اگه تا همین لحظه قصد عذرخواهی از این آلفای متکبر و مزاحمو داشت، با دیدن رفتار الانش، تصمیمش ۱۸۰ درجه تغییر کرد!بعد از توضیحاتی که داورا بهشون دادن متوجه شدن که باید برای این مرحله تمام هنر و هوششون رو به کار بگیرن و یه نقشه ترسیم کنن.
واننینگ سمت میزی که برای داوطلبا آماده شده بود رفت و پشت صندلی نشست. روی میز فقط چند ورق کاغذ، مداد طراحی و پاک کن وجود داشت.
واننینگ، مداد طراحی رو که دستش گرفت انگار دیگه خودش نبود!
روحش از اون مکان و زمان پرواز کرد و اون رو به گذشته، توی اتاق خودش آورد!
روحش پشت اون میز طراحی بزرگ که انواع اقسام مداد رنگی ها، راپیدها، قلموها و هر چیزی که یه هنرمند با استعداد نیاز داره، نشست و وجودش پر از خوشی شد.
کم کم گره ابروهاش شل و توی چشمهاش برقی از ذوق دوید.مداد رو ماهرانه روی کاغذ تکون میداد و با عشق و علاقه نقشه ای که جلوش قرار داشت،  رو ترسیم میکرد.
و اما موران...
اوه این پسر از هرچی برگه و مداد بود فرار میکرد... الان هم سر میز نشسته بود و کلاه کپشو روی صورتش گذاشته بود و به خواب رفته بود!
و این از چشم داورها دور نموند...
تایمر مسابقه که عدد "صفر" رو نشون داد کار واننینگ هم به پایان رسید و موران هم از خواب ناز بیدار شد.
واننینگ زیر چشمی نگاهی به قیافه عبوس و گیج از خواب موران انداخت و با ترش رویی گفت:ساعت خواب...
موران شونشو به نشونه بیخیالی بالا انداخت و با لحنی که کفر اون امگارو درمیاورد جواب داد: تا وقتی تو هستی چرا خودمو به زحمت بندازم!
واننینگ نفسشو با حرص بیرون داد و خواست حرفی بزنه که داور ها به سمتشون اومدن، پس مجبور شد که جلوی خودش رو بگیره و خرخره این ادمو نجوه!
داور یانگ اول از همه جلو اومد و توی برگه‌ش چیزی یادداشت کرد: هممم کارت خوبه آقای چو! نقشه ی عالی ای ترسیم کردی.
و بعد نگاهشو بالا آورد و به موران دوخت: البته از اونجایی که همگروهیتون شراکتی نداشتن امتیاز کار گروهی از شما کسر میشه.
و در برابر چشمای متعجب واننینگ عبور کرد و به سمت میز دیگه ای رفت.
تا آخر اون مرحله که گروه برتر اعلام بشه، واننینگ مثل یک شیر زخم خورده نفس های عمیق میکشید و از حرص ناخنش رو میجوید!
اما موران عین خیالش هم نبود... از اینکه باعث شده بود حرص واننینگ در بیاد احساس غرور میکرد!!
و برای اولین بار توی مرحله اول مسابقه، واننینگ و موران رتبه سوم رو کسب کردن!
طبق معمول شی می و همگروهیش آقای جانگ هنوز در رتبه دوم به سر میبردن...
البته شی می به طرز عجیبی شاد و خوشحال بود و دیگه مثل مرحله قبلی، غم رتبه دوم رو نگرفته بود.
چون الان کسی پیدا شده بود تا گروه خیره کننده ۰۰۹۴ رو به زیر بکشه.
ولی خب نمیتونست از موران متشکر نباشه!
اگه این پسره بیخیال و احمق نبود، عمرا اونها رتبه سوم رو کسب میکردن...
و مقام اول رسید به گروه ۸۰۷۵، که متشکل از یک دختر و یک پسر بود.
تنها دختر بتای، اون جمع که خیلی هم زیبا و با ادب به نظر میرسید...
و شخصی که همگروهیش بود، پسری لاغر اندام اما هیکلی و قد بلند با چهره ای جذاب، که لبخند زیباش از روی صورتش پاک نمیشد! کسی که از همون بدو ورود چشمش، واننینگ رو گرفته بود و منتظر فرصتی بود تا با اون هم کلام بشه! ولی هیچوقت این فرصت گیرش نمیومد...
"لو میان" با خوشحالی از گردن پسرک آلفا آویزون شده بود و صورتش رو بوسه بارون میکرد، و پسر که "لانگ گو" نام داشت با خوشحالی میخندید.واننینگ نگاه پر از حرص و حسرتشو از اون دو نفر گرفت. با حالتی سرد و کنایه آمیز به موران که تکیه‌شو به میز داده بود گفت: مرسی از کمک مفید و حضور پر رنگت!
و راهشو گرفت تا به اتاقش بره، که شی می خودشو رسوند و از قصد تنه محکمی به واننینگ زد...
واننینگ اخماشو توی هم گره زد و نگاه مشکی براقشو که شعله های خشم درونش دیده میشد، بالا آورد...
بوی دردسر رو میتونست به خوبی از این بتای به ظاهر مظلوم ولی موذی حس کنه!!!
واننینگ نگاهشو به چشمای تمسخر آمیز و پر از تحقیر شی می دوخت: حتما به یه چشم پزشک مراجعه کن! فکر کنم نمیتونی درست جلوی پاتو ببینی.
و خواست مسیر پیش روشو ادامه بده که شی می با همون صدای نازک و رو مخش به حرف اومد: فعلا که یک نفر دیگه رو باید تو بخش سوختگی بستری کنن. نکه از یه جاییت دود میزنه بیرون، نگران شدم که بلایی سرت نیاد! به نظرم زودتر باید توی آب سرد بشینی تا آتیش نگرفتی...
و جوری که کفر واننینگ رو در بیاره با صدای بلند خندید!
اما واننینگ اینقدر درک و شعور داشت تا بدونه، این آدم بد ذات که مقابلش قرار داره، فقط میخواد خودش رو از عقده هاش خالی کنه و با عصبانی کردن و تحریک کردن واننینگ خودش رو به آرامش برسونه!
پس واننینگ نه تنها عصبانی نشد بلکه بیشتر به خودش مسلط شد و دست به سینه با حاضر جوابی گفت: اوه، باز حداقل من یه تنوع دادم گروهو از رتبه اول کشوندم رتبه سوم...همیشه اول بودنم خوب نیس، اتفاقا دلمو زده بود... اما بعضیا، بدجوری به دوم بودن عادت دارن و تلاشی برای تغییر نمیکنن. عجیبه! گفتم الان موران خوابیده یه شانسی میشه برای تو، تا گروهتو
بکشونی رتبه اول! ولی عرضه همین کارم با تقلب نداشتی.
بعد از این حرف ابرویی برای شی می که از عصبانیت قرمز شده بود و هر آن امکان انفجار داشت بالا انداخت و با رضایت کامل از حرفی که زده به سمت اتاقش راه افتاد.
موران که کل کل اون دوتارو دیده بود، نیشخندی زد و تو دلش گفت: این بشر زیادی خواستنی و زبون درازه!
البته وقتی صفت "خواستنی" رو به واننینگ داد خودش هم تعجب کرد...
چه بلایی سر مغز پوکش اومده بود؟؟؟
این آدم دشمن موران بود، چطور میتونست اون رو خواستنی بدونه درحالی که به خونش تشنست؟اما موران اجازه نداد افکارش بیشتر از این پاشونو از گیلمشون درازتر کنن...! پس سرشو به چپ و راست تکون داد و به شی می که با عصبانیت و حرص رفتن واننینگ رو تماشا میکرد، نگاه کرد.

گمشده در دستان توWhere stories live. Discover now