پارت56

108 22 10
                                    


بخشش، کلمه‌ای آشنا اما در عمل غیرممکن! شاید هرکسی به راحتی نتونه از گناهان شخصی عبور کنه و فقط منتظر زجر کشیدن اون فرد یا التماس‌هاش برای بخشیده شدن باشه...

میون دو دستگی بین اون فردی که می‌بخشه و عبور می‌کنه و کسی که تا انتها در منجلاب کینه و دشمنی فرو رفته، واننینگ جزو کدوم دسته حساب می‌شد؟
شاید گزینه سومی هم وجود داشت، چون اون همین‌ الانش هم قلبش، درهای بخشش رو باز کرده بود و فقط ظاهرش نشون از نفرت می‌داد!

(یک هفته قبل)

واننینگ نگاهی به دکترش انداخت و آروم پرسید:
«به نظر شما الان من باید چی‌کار بکنم؟ بین دوراهی عقل و دلم موندم... می‌دونم نباید اینقدر لج‌بازی کنم، ولی انگار یه چیزی از درون منو وادار می‌کنه که سنگ باشم، درست برعکس چیزی که هستم!»

روانپزشک چو واننینگ سری تکون داد و چیزی درون دفترش نوشت. عینک طلایی با فریم ظریف مستطیلیش رو برداشت و به بیمارش نگاهی انداخت:
«واننینگ من همیشه به مراجعه‌ کننده‌هام می‌گم تا خودتون نخواین چیزی عوض نمی‌شه! می‌دونی منظورم چیه؟ اگه الان من بهت بگم موران رو ببین، تو می‌ری و ملاقاتش می‌کنی؟ چون منه به اصطلاح پزشکت این حرفو زدم؟ حتی اگه قلبو ذهنت آمادگی پذیرش این موضوع رو نداشته باشه، انجامش می‌دی؟»

پسر کمی متفکر به دکتر سونگ خیره نگاه کرد و وقتی جوابی نتونست بده، معذب زیرلب گفت:
«م‌...متاسفم!»

دکتر سونگ از جاش بلند شد و از یخچال مطبش آب‌میوه‌ی مورد علاقه‌ی واننینگ رو براش آورد. همون‌طور که داشت نی رو درون پاکت فرو می‌کرد، لبخند کوچیکی بهش زد:
«به جای متاسف شدن بابت چیزی که هنوز جوابش رو نمی‌دونی، به قلبت رجوع کن. بعضی چیزا از حیطه علم و دانش پزشکی خارجه و آدم باید درون خودش جستجو کنه.»

امگا به معنی تفهیم سری تکون داد و قلپی از نوشیدنیش خورد. از شیرینی لذت‌بخش طعم انبه گوشه‌ی چشم‌هاش از رضایت چین افتاد و جیگرش حال اومد.
دستی روی شکم نیمه‌ برجسته‌ش کشید و با خجالت گفت:
«هر سری اومدم اینجا یخچالتونو خالی کردم. فکر کنم این دوتا وروجک آخر باعث بشن من دیابت و قند بگیرم...»

خانم میان‌سال خنده‌ی کوچیکی کرد و دست‌به‌سینه شد:
«اشکالی نداره به‌هرحال مگه چند بار در سال قراره همچین بیمار گوگولی گردو قلمبه‌ای به پستم بخوره؟»

و واننینگ فقط با خجالت خندید.
بعد از اون جلسه‌ی مشاوره، واننینگ سعی کرد مطابق حرف دکتر سونگ، جواب رو از اعماق وجود خودش بیرون بکشه...
و بالاخره بعد از یک هفته موفق شد تا قلب و مغزش رو با هم روی یک ترازوی هم‌وزن قرار بده تا تعادل برقرار بشه.
برای همین از مادرش درخواست کرد تا سر راهش بهترین لباسی که دید رو براش بخره و خودش هم بعد از یک حموم سریع که فقط سرش رو شسته بود تا آب با بدنش تماس پیدا نکنه، شروع به اصلاح کردن ته‌ریش‌های سبز شده‌ش کرد.
بین درگیری با خودش که آیا موهاش رو هم کوتاه کنه یا نه، بالاخره دلش رو به دریا زد و دسته‌ای از موهاش رو چید.
به هرحال اون که تصمیم گرفته بود موران رو ملاقات و چشم‌هاش رو به روی گذشته ببنده، پس حداقل باید در بهترین حالت خودش جلوی مردش حاضر می‌شد!

گمشده در دستان توOnde histórias criam vida. Descubra agora