پارت 42

108 24 2
                                    


همون لحظه که واننینگ حس می‌کرد از مهلکه گریخته چون بار دیگه نیرویی ماورائی از جنس جرئت و قوی بودن بهش تزریق شده، تو دام افتاد!
واننینگ بعد از پیچیدن به خیابون اصلی و پشت سر گذاشتن اون دو مرد که همچنان مثل یوزپلنگی خستگی‌ناپذیر دنبالش می‌دویدن، به دیوار تکیه داد و دستش رو به زانوهاش گرفت تا نفسی تازه کنه:
«خ...وبه... ان...گار تونستیم. هیع...»

و بعد از اون آخرین صحنه‌ای که چشم‌هاش دید یه ون مشکی و کیسه‌ی سیاه رنگی بود که رو سرش کشیده شد.

♧♡♧

با بوی رطوبت و نم وحشتناکی که به بینیش خورد چشم‌های گیج و تارش رو از هم باز کرد. بدنش به‌خاطر بسته شدن به صندلی و به طور مداوم حرکت نکردن، کرخت شده بود. سرش احساس سنگینی و درد می‌کرد.
اما با این‌حال به سختی گردنش رو بالا گرفت تا موقعیتش رو آنالیز کنه.
جایی که توش قرار داشت، تاریک و بسیار نمور بود. انگار سال‌های سال کسی به اونجا سر نزده و به مرور زمان متروکه شده. در اطرافش فلز زنگ‌زده و چوب‌های شکسته‌ی زیادی به چشم می‌خورد و ماشین‌آلات از کار افتاده‌ای هم گوشه‌ی اون مکان خرابه و رطوبت گرفته‌ی پر از جک و جونور دیده می‌شد. واننینگ حدس زد شاید قبلا اینجا کارگاه تولیدی بوده که با گذشت زمان به این روز افتاده. ولی چیزی که بیشتر از همه اذیتش می‌کرد، این بود که توی اون انباری حتی روزنه‌ی کوچیکی برای ورود نور خورشید هم وجود نداشت، چه برسه به اینکه هوای تازه‌ای از بیرون به درون اتاق جریان پیدا کنه. پس هوایی که تنفس می‌کرد به شدت غبارآلود و پر از کپک بود و ریه‌ش رو اذیت می‌کرد.
واننینگ کلافه از گرمای درون انباری و شرایطی که توش گیر کرده، شروع به تکون دادن خودش به همراه صندلی کرد تا شاید معجزه‌ای رخ بده و بتونه گره‌ی محکم طناب دورش رو باز کنه. هر چند می‌دونست امید واهی داره اما نباید تسلیم می‌شد. با اینکه برای این روزها توی کمپ و دانشکده آموزش دیده بود، اما یا واقعا این گره سفت و محکم بسته شده بود یا واننینگ بی‌جون‌تر از این حرف‌ها بود تا گره رو باز کنه و خودش رو نجات بده.
بعد از کمی تقلای بیهوده، واننینگ نفس‌نفس‌زنان دست از کارش کشید و سرش رو به عقب برد. با چشم‌هایی نیمه‌باز و خسته، خیره به سقف شد و درحالی‌که ترس و اضطراب از بندبند وجودش ساطع می‌شد با صدای لرزونی گفت:
«لعنت بهش... چرا این همه بدبختی یقه‌ی منو می‌گیره؟»

بدون اینکه متوجه بشه اشک‌هاش شروع به ریختن کردن و باهم مسابقه گذاشتن. اون قطره‌های شفاف و شور چنان با سرعت از چشم‌های مثل شبش به پایین می‌چکیدن که انگار پس سال‌ها زندانی بودن، آزاد شدن.
امگای شکست‌خورده و رنجور با حس طعمی شور و تر شدن لب‌های خشکش، خسته و عصبانی از این‌هم ضعیف و نازک‌نارنجی بودن، شروع به بدوبیراه گفتن با صدای بلند به خودش کرد:
«هیچ‌ کاری جز گریه ازت برنمیاد! کجا رفت اون‌همه ادعای محکم بودنت؟ این‌جوری می‌خواستی سربلند باشی؟»

گمشده در دستان توWhere stories live. Discover now