پارت54

110 22 6
                                    

وقتی موران بهوش اومد، بعد از اینکه مطمئن شدن هیچ خطری اون آلفا رو تهدید نمی‌کنه، سریعا به بخش منتقلش کردن. موران اولین کلمه‌ای که بعد از باز کردن چشم‌هاش به زبون آورد، اسم تنها معبود قلبش بود... و واننینگ با اینکه به خودش تشر می‌زد تا خوددار باشه و انقدر مقابل قلبش ضعیف عمل نکنه، اما نتونست موفق بشه و با شوق به دیدار مردی رفت که حسرت نبودنش توی اون مدت کوتاه، داشت از پا درش می‌آورد.

وقتی اون مسافت ناچیز رو طی کرد و چشم‌های جستجوگرش روی جفتش قفل شد، فقط در سکوت به اون تیله‌های خمار و نم‌دار زل زد و وقتی مردش به سختی، دستش رو به سمتش دراز کرد، بدون هیچ تردیدی دستش رو گرفت و روی قلبش گذاشت.
لازم نبود کلمه‌ای بینشون رد و بدل بشه، چون اون دو نفر با نگاه‌های تشنه‌شون داشتن حرف می‌زدن.
در آخر، موران لب‌های خشکش رو کش آورد و آروم واننینگ رو مخاطب قرار داد. صداش زخمی و تب‌دار بود، اما رگه‌هایی از شادی هم داخلش دیده می‌شد:
«ص...صداتو شنیدم... بهم گفتی... د...دفعه‌ی بعدی که اومدم... می‌خوام چشماتو ب...باز کرده باشی. دیدی به قولم.... عمل کردم؟»

امگا با بغض سرش رو تکون داد و گونه‌ش رو روی سینه‌ی همیشه امن و گرم مردش گذاشت. با لحنی رنجیده‌خاطر گفت:
«آره! کاش به قولای دیگه‌تم همین‌جوری عمل می‌کردی...»

برخلاف میلش که دوست داشت بین اون خونه‌ی امن موندگار بشه. خودش رو عقب کشید و بدون اینکه اجازه بده موران حرفی بزنه، ازش جدا شد تا از اتاق بیرون بره.
واننینگ نفس عمیقی کشید و به خودش نهیب زد که دیگه نباید گاردش رو پایین بیاره. به اندازه کافی به ساز دلش رقصیده بود، حالا باید به منطقش گوش می‌داد و حال موران رو با بی‌محلی‌هاش می‌گرفت...

***

یک ماه بعد

چورانگ روی صندلی نشست و دست‌به‌سینه شد. یک تای ابروش رو بالا انداخت و به موران گفت:
«خب مو وی‌‌یو! ما همگی اینجاییم تا به تو گوش بدیم.»

موران کمی توی ویلچرش جا‌به‌جا شد و به افراد داخل اتاق که با کنجکاوی براندازش می‌کردن، نیم‌نگاهی انداخت.
واننینگ، آقای چو، لومیان و دخترش منتظر به موران خیره شده بودن تا به حرف بیاد.
دل توی دل واننینگ نبود تا از ماجرا سر دربیاره. مدت‌ها انتظار همین روز رو می‌کشید و حالا از هیجان دل و روده‌ش به‌هم پیچ می‌خورد و تمایل زیادی به خالی کردن محتویات معده‌ش داشت. لرزون نفس عمیقی کشید و لیوان آب رو به دهنش نزدیک کرد که همون موقع، لب‌های آلفا تکون خوردن:
«من مو وی‌یو، پسر مو شیائوشنگ‌ام. مردی که یه زمانی جزو بزرگ‌ترین تاجرای چین محسوب می‌شد. اما یه روز به‌خاطر دسیسه و توطئه‌های شریکش از عرش به فرش رسید و رنگ آرامش به خودش ندید!»

پسر بین حرفش مکث کرد و نگاه قرمز و نمناکش رو بالا آورد. تا جایی که روی چورانگ زوم شد و ادامه‌ی حرفش رو با لب‌هایی جمع شده از حرص ادامه داد، انگار که دلیل تمام این خشم نهفته، مرد مقابلش باشه:
«شریکی که همه گندکاریا رو انداخت گردن بابام و گذاشت تنهایی تو اون لجن دست‌وپا بزنه. جوری که غرق بشه و نتونه نفس بکشه... مردی که الان روبه‌روم نشسته و حتی به روی خودش نمیاره که چه کار وقیحی در حق منو و خانواده‌م انجام داده!»

گمشده در دستان توWhere stories live. Discover now