پارت 1

708 69 12
                                    

صدای همهمه و خنده مهمونا اذیتش میکرد. از صمیم قلب دوست داشت که هرچه سریعتر از این خواستگاری لعنتی خلاص بشه....
دوباره به عنوان کسی که اسم اُمگارو به دوش میکشید حقش زیر پا له شد، غرورش شکست و کسی دوباره،  نظر اون رو نپرسید!
این زندگی اون بود ولی خودش هیچ نقشی تو تعیین سرنوشتش نداشت...
آیا اصلا اون وجود خارجی داشت؟ چرا همه جوری رفتار میکردن که انگار یه روحه؟
کلافه دستی به گردنش کشید و چشمش به اون آلفای مغرور و خوشتیپ افتاد.
واننینگ توی دلش گفت: هرکی میخوای باش، واسه من اندازه یه سرسوزنم مهم نیستی. من از آلفا هایی که، اُمگاهایی مثل منو شبیه یه عروسک میبینن و باهاشون بازی میکنن متنفرم!  من زندگیه خودمو دارم، بشین تا این ازدواج سر بگیره جناب لی...!
کم کم لبخند شیطنت آمیزی روی لبش نقش بست و برق ذوق و شیطنت توی چشماش نمایان شد.
چو بزرگ، ارباب خونه که کنار پسرش نشسته بود دستشو پشت واننینگ زد و با همون صدای محکم و باصلابتش گفت: من هیچ مانعی توی این ازدواج نمیبینم به نظرم هرچه سریعتر مراسم ازدواج رو بگیریم بهتره. تو اینطور فکر نمیکنی واننینگ ؟
و بعد چشمای ریز و بادومی رو به واننینگ دوخت...
هه! مگه تا الآن نظر اون رو خواسته بودن که حالا در این مورد دارن ازش سوال میپرسن؟
واننینگ ابرویی بالا انداخت و خواست حرفی بزنه که پدرش زودتر از اون به حرف اومد: خب اینطور که معلومه، اُمگای سر به راه ماهم حرفی نداره.
واننینگ از حرص دستش رو مشت کرد و دندوناشو روی هم سایید....
خواهر واننینگ که یک آلفای تحصیل کرده و فهمیده بود، وقتی حالت برادر کوچکش رو دید گفت: پدر... بهتر نیست که واننینگ خودش حرف بزنه بالأخره این زندگیه اونه!
ارباب چو با چشم غره ای رو به دخترش گفت: تو لازم نیست توی این قضیه دخالت کنی، حرف من حرف واننینگ هم هست.
واننینگ پوزخندی زد و سرش رو پایین انداخت....
دوباره حقش داشت پایمال میشد.
تا کی باید سکوت میکرد؟ چرا زندگی و ازدواجش
نباید دست خودش میبود؟
واننینگ نفس عمیقی کشید و با صدایی که سعی میکرد حرصش رو پنهان کنه گفت:پدر ولی من حرفی برای گفتن دارم!
پدرش با تعجب و حرص نگاهی به اون انداخت. اما جلوی مهمون ها نمیشد پسرش رو نادیده بگیره و اجازه حرف زدن بهش نده، پس لبخندی ساختگی زد و سرشو تکون داد.
واننینگ با غرور سرشو بالا گرفت و با صدایی محکم گفت: من شرطی برای این ازدواج دارم. من برای اینکه به این ازدواج تن بدم، میخوام که به دانشکده افسری برم و حق کار کردن داشته باشم.
بعد با چشمانی سرد به اون آلفای بی‌خاصیتِ مغرور زل زد...!
همه با این حرف چو واننینگ شوکه شده، بهم نگاه کردند و سالن عمارت چو برای چند ثانیه ساکت شد.
پدر واننینگ با صورتی برافروخته از جاش بلند شد و فریاد کشید: پسره احمق حالا دیگه به جایی رسیدی که واسه من شرطو شروط میزاری اونم همچین شرط مزخرف و مسخره ای...
واننینگ با خونسردی ذاتیش به مبل تکیه داد و پای چپش رو روی پای راستش انداخت و گفت: پدر به نظرت، حق شغل و تحصیل در برابر زندگی ای که داره تباه میشه و به خواست خودم نیست چیز غیرممکن و بدیه؟ من فقط دارم میگم حالا که قراره ازدواج کنم، حداقل یه سهمی از این زندگی واسه خودم داشته باشم که بهش افتخار کنم.
و بعد با همون  ابرویی که  بالا رفته بود و چهره ای که تمسخر و نفرت در اون موج میزد به پدرش خیره شد!
ارباب چو به حد خودش رسیده بود، رو به روی پسرش قرار گرفت و اون رو از یقه گرفت و بلندش کرد...دستش رو بالا برد تا سیلی به این پسر چموش و سرتق بزنه که، با صدای بلند و تیز آلفا، لی شیو متوقف شد: ارباب چو! اُمگا راست میگه به هرحال که اون قراره با من ازدواج کنه. پس چرا نزارم این شرطش عملی بشه، فقط امیدوارم که بتونی دووم بیاری و جا نزنی اُمگا کوچولو.
و بعد با چشم هایی که در اون تحقیر و تمسخر موج میزد به واننینگ نگاه کرد.
واننینگ یقه اش رو از دست پدرش دراورد و سرد گفت: جناب لی، من اسم دارم و اسمم چو وانینگه،خوشم نمیاد به جای اسم زیبام به لفظ اُمگا و هویتم صدا زده بشم.
لی شیو که تا اون موقع با پیروزی و تحقیر به وانینگ خیره شده بود با این حرفش مبهوت موند.
چطور همچین اُمگای ضعیف و نادونی به خودش اجازه میداد که با اون، رئیس شرکت لی، که زبانزد خاصو عامه؛ اینطوری حرف بزنه؟
این حجم از جسور بودن و اعتماد بنفس از کجا نشات گرفته بود، خود واننینگ هم نمی‌دونست؟!
اما به اندازه کافی از این آدم های زورگو که به خودشون اجازه میدادن اُمگاهارو فقط
واسه تخت و میل جنسیشون بخوان خسته شده بود و میخواست که اجازه نده، حتی ثانیه ای سرنوشتش توسط این آدم های منفور، رقم بخوره.
اگه قرار بود زندگی واننینگ عوض بشه پس باید به دست خودش تغییر میکرد نه کس دیگه ای...!
لی شیو از حرص تک خنده ای کرد و با غرور گفت: محض اطلاعت آقای چو، باید بگم که دانشکده افسری جایی برای آدمای ضعیف و بی دستو پایی که کارشون فقط به دنیا آوردن بچه و زیر خوابه بودنه نیست، و عملا هیچ شانسی واسه رفتن نداری. اما من مشکلی با قبولیش ندارم چون آخرش میدونم دست از پا دراز تر برمیگردی و بهم التماس میکنی تا تورو مال خودم کنم ...
واننینگ از درون در تلاطم بود و خون خونشو میخورد...دلش میخواست دندون های نیششو تو گردن این آدم پست فطرت فرو کنه و تا لحظه آخر خونشو بمکه...مثل یه خون آشام! 
اما از بچگی خود دار بود و همیشه به این حرف خواهرش که میگفت  " خونسردی یه بازیه دوسر سوده" و باید "خودشو کنترل کنه" گوش میکرد و هیچ وقت از خودش ضعف نشون نمیداد . 
پس نقاب خونسردیشو به چهره زد و دستشو توی جیبش فرو برد: اوه آره درسته! یادم نبود همه ی شما آلفاها، عقلتون تو دیکتونه و ارزشی برای انسانیت قائل نمیشین. معذرت میخوام اما من با آدمای عوضی ای که دنبال سوراخ امگاهاست کاری ندارم.  
و بعد تعظیمی رو به جمع کرد و از پله های عمارت بالا رفت. 
ارباب بزرگ در حد انفجار قرمز شده بود و و دود از کلش بیرون میزد: ای....این پسره سرتق و نفهم....حقشو میزارم کف دستش، تا دیگه اینطوری زبون درازی نکنه. پسره ی چشم سفیده بی همه چیز....
بعد به سمت خانواده لی برگشت و با چاپلوسی تمام گفت: من معذرت میخوام، بابت تربیت همچین پسر بی لیاقت و نمک نشناسی. لطفا به پای کم تجربگیش بذارید و مراعات سن کمشو کنید...! 
لی شیو دستشو به نشانه بیخیالی تکون داد: ابدا اقای چو بزرگ، اتفاقا با این حرف ها بهم نشون داد که توی خونه حوصلم سر نمیره و وقت برای تربیت و سر به راه کردنه دوبارش دارم و قراره از این بازی کلی لذت ببرم . 
واننینگ که همه حرفاشونو از بالای پله ها شنیده بود، ناخناشو  کف دستش فرو برد و  زیر لب گفت: حرومزاده عوضی، من سگ دست آموزت نیستم  که بخوای منو آموزش بدی و ازم سوء استفاده کنی. 
واننینگ میدونست که هیچ شانسی دربرابر خانوادش و این ازدواج اجباری که فقط واسه سود و منفعت بیشتر برای خانوادش بود، نداره و از دیدگاه اونا، واننینگ یه پسر کودن و آرومه که جرئت هیچ کاریو نداره!
همیشه همه چیز به خواست پدرش بود. حتی رشته ای که انتخاب کرد؛ تا بتونه جانشین داشته باشه...!
اما کور خونده بودن، واننینگ دیگه هیچ وقت این اجازه رو بهشون نمیداد. نه حداقل از امشب به بعد که؛ اینطور زبونش باز شد و نصف عقده های 23 سال زندگیشو خالی کرد و برای اولین بار جلوی خواسته پدرش ایستاد. 
تصمیم گرفت که دیگه دربرابر این آدما سکوت نکنه و با چنگو دندون حق خودشو پس بگیره. 
با این فکر کوله پشتی مسافرتیشو از توی کمد درآورد و وسایل مورد نیازش رو درون اون ریخت! 
همون موقع در اتاقش باز شد و کسی وارد شد. 
واننینگ از ترس کوله رو زیر تختش پرت کرد و با اضطراب سمت در برگشت که خواهر مهربونش رو کنار چهارچوب در دید.
چو جیان نزدیک اومد و نگاهی به وسایل پخشو پلا شده روی زمین انداخت با مهربونی گفت: واننینگ پشیمون نمیشی؟ این راهی که تو انتخاب کردی پر از سیم خارداره! تو یه اُُمگایی که کوچیک ترین چیز باعث آسیبت میشه. نمیخوام با این حرفا بهت حس حقارت و پست بودن بدم... نه اتفاقا من خیلی بهت افتخار میکنم و اون حرفایی که الان اون پایین زدی، خب... یجورایی میدونم که کل شجاعت و شهامتتو برای گفتنشون جمع کردی و این یعنی اینکه تو میخوای دیگه، اون پسر سر به زیرِ مظلوم و ساده و توسری خور نباشی!!!
ولی واننینگ، من هم میترسم و هم متاسفم که به عنوان خواهرت برات کاری نتونستم بکنم. تو، توی این 23 سال خسته شدی از دستورای پدر، از نابرابری ها، از بی عدالتی هایی که به تو و به اُُمگا هایی مثل تو شده، پس به عنوان یه آلفا شرمندتم... .  
واننینگ نزدیک رفت و خواهر دلسوزشو به آغوش گرفت: جیه همینکه تورو دارم برام کافیه، اصن نمیخواد متاسف باشی، کسی که باید متاسف و شرمنده باشه اون آدمای خودخواهن که اینطوری مارو آزار میدن، و باهامون بازی میکنن، مثل بابا مثل اون لی شیو بی خاصیت و همیشه هورنی . ممنون که همیشه درکم کردی و میکنی. ولی من نمیتونم دیگه تو این وضع دووم بیارم خسته شدم! جیه لطفا کمکم کن تا رها و آزاد بشم... 
چو جیان موهای واننینگ رو نوازش کرد و با بغض گفت: دی دی فقط مراقب خودت باش، به اندازه کافی قوی شو و مطمئن شو که کسی بهت آسیب نمیزنه. من حواس اینارو پرت میکنم تا با خیال راحت بری... 
میدونم که این شرطو فقط واسه بهونه اوردن گذاشتی و تو اصلا خیال ازدواج با این آدم گند دماغ رو نداری پس میخوام بهت کمک کنم تا رها بشی.... 
واننینگ با قدر دانی نگاهی به خواهرش کرد:ممنون جیه... 
چو جیان لبخندی زد و دست های واننینگ رو گرفت: پسر لوس و دوست داشتنی من بزرگ شده! اون قدر که شهامت اینو داره که دل به دریا بزنه و چیزی که میخواد رو بدست بیاره. 
چو جیان میدونست که پدرش تا نیمه های شب بیدار میمونه تا مطالعه کنه و اون قدری زرنگ هست که با کوچیک ترین صدا متوجه همه چیز بشه...!
مخصوصا هر حرکت مشکوکی از جانب واننینگ که قصد طغیان و شورش داشت... 
پس بی سرو صدا به آشپزخونه رفت تا در چای سبز پدرش، که همیشه موقع مطالعه میخورد داروی خواب آور بریزه. خوشحال از اینکه عملیاتشو با موفقیت انجام داده به سمت اتاق واننینگ رفت تا بهش کمک کنه وسایل مورد نیازش رو برای این سفر طولانی و پر رمز و راز برداره...
چو جیان جزء تاپ ترین و بهترین دکترای بیمارستانی بود که توش کار میکرد و به همین علت زمانی که داشت ماسک و دستکش واننینگ رو درون کوله میذاشت چیزی توی ذهنش جرقه زد و باعث شد سریع به سمت اتاق خودش بره . 
واننینگ با تعجب به این حرکت پر شتاب خواهرش نگاهی انداخت و منتظر شد تا برگرده... 
چو جیان بسته ی کوچیک توی دستش رو به واننینگ نشون داد: پسر مهمترین چیزو داشت یادمون میرفت! اینم از مهار کننده که از نون شبم واجب تره .
فقط حواست باشه حتما مرتب بخوریشون و هر وقت به مشکلی بر خوردی سریع بهم خبر بدی! 
خیلی مراقب خودت باش دی دی کوچولو، باشه...؟
واننینگ بسته رو از دست چو جیان گرفت: اوه راست میگی، حتما... مگ جزتو کیو دارم؟
جیه ازت خیلی ممنونم که هوامو همیشه داشتی و داری. 
و برای آخرین بار چو جیان رو بغل کرد.!
  ______

گمشده در دستان توDonde viven las historias. Descúbrelo ahora