پارت 8

227 36 4
                                    

اون یا به چیزی که میخواست میرسید یا هر چیزی که سر راهش بود رو نابود میکرد تا به هر قیمتی که شده بهش برسه... و مهم نبود اگر اون چیزی که نابود میشد انسان باشه یا اشیا یا قلبی که هرلحظه ممکن بود از هم شکافته بشه...!
هیچ چیز براش معنی نداشت و این سر آغازِ جنگِ، این سه نفر بود....
جنگی بین واننینگ، موران و شی می، که هر کدوم برای بدست آوردن چیزی میجنگیدن!
بعد از آماده شدن تمام افراد در کمپ مسابقه بعد از دو هفته، بالاخره روز نهایی فرا رسید.
واننینگ کلاه کپش رو تنظیم کرد و بعد از پوشیدن سویشرتش از اتاق بیرون رفت که تو سالن با موران برخورد کرد!
موران دو انگشتِ اشاره و وسطش رو به نشانه پیروزی بالا آورد و به واننینگ با یه لبخند درخشان که چال گونش معلوم میشد گفت: موفق باشی همسایه ی عجیب غریبه من.
واننینگ سری براش تکون داد و با سرعت از راهرو بیرون رفت تا به صف داوطلبا برسه.
موران نگاهی به جای خالی واننینگ انداخت و بعد، اون هم به سمت در خروجی رفت...
شی می موران رو توی راهرو دید و تا خواست اون رو صدا بزنه و باهاش همراه بشه موران در عرض چند ثانیه ناپدید شد!
شی می، نا امیدانه سرش رو پایین انداخت و دستشو از حرص مشت کرد: به بقیه میرسی خوب بلدی زبون بریزی... من میتونم اون لبخندت که رو لب هات نقش بسته اما برای من نیست، اون صدای مشتاق و پر حرارتتو که داری باهاش حرف میزنی با تمام وجودم حس کنم و چیزی نگم و فقط از درون خورد بشم...این وسط فقط منم که میتونم زهر کلامتو بچشم موران... برام مهم نیست اگه منو از خودت میرونی ولی من تورو سمت خودم میکشونم. حتی اگر به قیمته له کردنِ، اون اُمگا زیر پاهام باشه!
همه افراد در جای خودشون قرار گرفتن تا داور قانون مسابقه رو براشون بگه.
نور ضعیف خورشید روی چهره افراد حاضر در حیاط کمپ افتاده بود و باعث شده بود چشماشونو کمی جمع کنن.
واننینگ کلاه کپشو کمی پایین تر کشید و گوش هاشو تیز کرد تا به حرف داور گوش بده.
صدای محکم و با صلابتی شروع به حرف زدن کرد: به تمامیه داوطلبانِ شجاع خوش‌آمد میگم و امیدوارم که پیروز و موفق باشید. یک راست میرم سر اصل مطلب و بیشتر کشش نمیدم. مسابقه دارای چند بخش وچند مرحلست، که هر مرحله قوانین خاص خودش رو داره... اولین مرحله که فردا اجرا میشه، مرحله آزمون و هزار توئه. اینکه بهش میگم هزار تورو بعدا متوجه میشید! اما بدونید که فردا باید برای آزمون دادن تمام هوشتون رو جمع کنید. تعداد شرکت کننده ها ۳۲ نفره پس امروز شمارو به طور موقت گروه بندی میکنم...هر تیم دوتا عضو داره، یک بتا و یک آلفا در هر تیم باید وجود داشته باشه تا هم عادلانه باشه و هم کارها بر اساس توانایی هر فرد
تقسیم و انجام بشه. پس برای مسابقه ی فردا، ما ۱۶ تیم خواهیم داشت.
امشب وسیله هاتون رو جمع کنید چون قراره فردا ساعت ۵ صبح به سمت کمپ اصلیه مسابقه، راه بیفتیم.
و بعد شروع به گروه بندی کرد، که واننینگ و موران در یک تیم قرار گرفتن. واننینگ اخماشو درهم کشید!
از این گروه بندی راضی نبود ولی چه میخواست چه نمیخواست باید با این پسر کنار میومد....
به هر حال اون به عنوان یک بتا وارد مسابقه شده بود پس باید یکی از این آلفاهارو تحمل میکرد.
موران اما از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و این از برق چشم هاش، کاملا نمایان بود!
زمانی که گروه بندی ها انجام شد و همه به اتاق هاشون بر میگشتند، موران خودش رو به واننینگ رسوند و با لحنِ سرخوشی گفت: تیم خوبی میشیم مگه نه؟
واننینگ نگاهی سرسری بهش انداخت و با بیخیالی جوابشو داد: هممم شاید! ولی همه چی تا وقتی خوبه که پا پیچم نشی...
و سریع از موران فاصله گرفت تا به اتاقش بره و وسیله هاشو جمع کنه.
واننینگ خودش هم نمیدونست که چرا نسبت به موران اینقدر گارد میگیره و پوسته سختی داره؟! اون پسر سعی کرده بود سوء تفاهمارو برطرف کنه و از اول شروع کنه ولی واننینگ حس خوبی نسبت به این ماجرا نداشت!! حس میکرد یک چیزی این وسط اشتباهه و نمیخواست که تو دام بیفته برای همین اون داشت سعی میکرد، تا جایی که میتونه فاصلش رو با موران حفظ کنه.
اما عشق زودتر از اونچه که فکرشو میکرد، قلبش رو در بر گرفت و خواسته یا ناخواسته به دام این پسر افتاد!
روز بعد درحالی که خورشید طلوع نکرده بود، همگی سر ساعت معین حاضر و آماده بودن تا سوار اتوبوس بشن و به کمپ اصلی مسابقه برن.
زمانی که به مقصد رسیدن هوا روشن شده بود و هوای خنک هوش از سر داوطلبا میبرد!
داور یانگ رو به اونها گفت:اول از همه برخلاف کمپ قبل اینجا باید ماسک به صورتتون بزنید. پس همین الان اینکارو انجام بدین. مورد بعدی اینکه الان ساعت ۷ صبحه و شما تا ساعت ۸ وقت دارید استراحت کنید یا اگر میخواید کاری انجام بدین توی این مدت زمان، بهش رسیدگی کنید. بعد از اون سر ساعت هشت و نیم توی زمین مسابقه میبینمتون. موفق باشید...
همگی از اتوبوس پیاده شدن و سمت اتاقایی که براشون آماده شده بود، رفتن.
واننینگ بعد از فهمیدن اینکه باید با همگروهیه پیگیرش توی یک اتاق بمونه چشماشو محکم بست و نفس عمیقی کشید! دنبال راهی بود تا موران رو از اتاق بیرون کنه و تنها توی اون اتاق، مستقر بشه...!پس به سمت داور یانگ رفت و گفت: ببخشید داور یانگ ولی میشه لطفا همگروهیه من توی یک اتاقِ دیگه بمونه؟
داور یانگ با تعجب سرشو بالا آورد و نگاهی به واننینگ کرد: چرا؟ مشکل چیه؟ قانون اینه که هر گروه باید توی یک اتاق باشه. 
واننینگ که سعی داشت، خونسردیشو حفظ کنه و حرص کلامشو بپوشونه جواب داد: بله میدونم! ولی داور یانگ من آدم وسواسی ای هستم و خوشم نمیاد چیزی رو با کسی شریک بشم... مخصوصا اگر اون چیز مکانی برای موندن باشه. میدونید دیگه آدم های وسواسی چه اخلاقای خاصی دارن...
و تلاش کرد قیافش رو مظلوم کنه تا اون مرد میانسال رو قانع کنه و احتمالا تا حدودی هم موفق بود!
چون داور یانگ یکم با تفکر به واننینگ خیره شد و در نهایت گفت: هوممم این خلافِ قوانینه، ولی شرایط آدم های وسواسی مثل تو رو هم نمیشه ندید گرفت. بزار با پرسنلِ کمپ صحبت کنم شاید نتیجه ای گرفتیم.
واننینگ تشکر کوتاهی کرد و بعد از شستن صورتش توی روشویی تصمیم گرفت کمی داخل محوطه راه بره.
موران از همون اول با چشم های تیزش رفتار واننینگ رو زیر نظر داشت.
دوست داشت بدونه که واننینگ چی به داور گفته؟! اما با اومدن شخصی،تصویر جلوی چشمش گرفته شد و قیافه استخونی و ظریف شی می مقابل صورتش قرار گرفت.
موران اخماشو توهم کرد ولی چیزی نگفت تا شی می حرفش رو بزنه.
شی می کلاه سویشرتش رو روی سرش کشید و با لبخند بزرگی که زیر ماسک مخصوص مسابقه پنهان شده بود،گفت: آ_ران هوا سرده‌. دیشب یکم سوپ ماهی درست کردم. گذاشتم گرم بشه، چرا نمیای ازش بخوری؟
موران سری تکون داد تا خواست بگه نه گشنم نیست صدای شکمش در اومد و اون رو رسوا کرد!
ناچارا موران با شی می وارد اتاق شد. به همگروهی شی می، اقای جانگ  سلامی داد. که اون مرد به گرمی جوابش رو داد و رو به شی می گفت: این خیلی خوشمزه‌ست، ممنون.
شی می کوتاه تشکر کرد و سرش رو به طرف موران چرخوند: آ_ران بشین اینجا یکم برات سوپ بریزم گرم بشی. هوا سرده...
موران دستش رو توی جیب هودیش کرد: شی می یکم بیشتر بریز... احتمالا همگروهیمم تا الآن چیزی نخورده!
شی می که درحال ریختن سوپ برای موران بود، دستش توی هوا خشک شد!
انتظار این حرف رو از جانب موران رو نداشت...
موران کسی نبود که، برای کسی نگران بشه. تازه چه برسه اینکه براش مهم باشه کسی گشنه مونده یا نه؟
شی می نگاهشو از ظرف گرفت و به چشمای هاسکی طور موران خیره شد: فکر نکنم اون قدری باشه که برای دو نفرتون کافی باشه...
موران شونه ای بالا انداخت و به سمت در رفت: اوکی پس منم نمیخورم، چون احتمالا اگه به منم بدی به خودت چیزی نمیرسه، نوش جونتون!
و درو پشت سرش بست....
~~~~~~~~~~~~~~~~

سلام و درود💙✨
بابت تاخیر تو پارتا عذر میخوام ولی خب از اونجایی که سوتو کوره و نه ووت و نه کامنتی هست، انگیزه برای آپ کردن ندارم😂💔
اما سعی میکنم از این به بعد مرتب پارت بزارم.

گمشده در دستان توWhere stories live. Discover now