چوجیان موهای واننینگ رو که حالا بلندتر از قبل شده بودن و اون پسر حتی فرصت نکرده بود کوتاهشون کنه، نوازش کرد و بوسهای روی پیشونی سرد و عرق کردهی برادر کوچیکش گذاشت:
«جیه اینجاست عزیزم! دیوارت میشم، سایهبونت میشم، چهارچوب آوار ریختهشدهت میشم اما باید قول بدی یک روز سرپا شدنت رو ببینم. هومم واننینگ؟ قول میدی؟»واننینگ نگاه لرزون و پر از غمش رو بالا کشید تا به تیلههای عسلی و پر از گرمای چوجیان نگاه کنه:
«جیه من هنوز از طوفانی که درگیرشم رد نشدم. پس فعلا تو منو سرپا نگه دار!»بعد از گفتن این حرف، ضعف جسمانی و شرایط روحی بدش وجود متزلزلش رو فتح کرد و از پا درش آورد.
چوجیان به چهره مهتابی و عرق کردهی واننینگ که بیهوش میون بازوهاش دراز کشیده بود با ترس خیره شد:
«واننینگ؟ دیدی چشماتو باز کــ...»دستش رو روی پیشونی واننینگ گذاشت اما با اندازه گرفتن تبش هینی کشید:
«داری تو تب میسوزی!»با عجله شمارهی ژویی رو گرفت و همونطور که مشغول باز کردن دوتا دکمهی اول پیراهن واننینگ بود، شروع به صحبت کرد:
«به کمکت احتیاج دارم سریع بیا بالا.»♤♡♤
چوجیان با صورتی مغموم که حالتی ناخوانا داشت از اتاق بیرون اومد و در رو به آرومی بست.
شومنگ که با ناراحتی پاش رو مدام تکون میداد با دیدن چوجیان دست از کارش کشید و شتابزده پرسید:
«چه اتفاقی براش افتاده؟»ژویی کنار نامزد نگرانش که دلهره امونش رو بریده بود نشست و شروع به ماساژ دادن شونههای اون پسر کرد:
«هیسسسس آروم باش عزیزدلم تو خودتم با این اوضاع دست کمی از واننینگ نداری. هرآن امکان داره پس بیفتی از نگرانی...»بعد سرش رو به سمت چوجیان که با دستهای بهم قفل کرده روی مبل مقابلشون نشسته بود و به نقطه ای نامعلوم نگاه میکرد چرخوند:
«جیه چرا چیزی نمیگی؟ این چه قیافه ایه؟ مشکلش خیلی جدیه؟»جیان سرش رو با گیجی به اطراف تکون داد و با گنگی
گفت:
«واننینگ...»این بار نگاه خیره و پر از سوالش رو به اون دو نفر که با کنجکاوی آمیخته به ترس بهش زل زده بودن داد:
«بارداره!»کلمات که از میون لبهای چوجیان فرار کرد، شومنگ و ژویی از تعجب سر جاشون میخ شدن و حس کردن گوشهاشون اشتباه شنیده.
ژویی تکخندی کرد و کمی روی مبل جابهجا شد تا خودش رو به دختر مقابلش نزدیکتر کنه:
«چی؟ حتما اشتباه متوجه شدی... اون هیچوقت...»چوجیان پابرهنه وسط حرفش پرید و با جدیت گفت:
«ژویی من چند ساله کارم اینه! امکان نداره اشتباه کنم اونم در خصوص نزدیکترین فرد زندگیم، برادرم! من مطمئنم که نبض یه موجود زنده رو حس کردم، حتی مارک دائم واننینگ رو که روی گردنشه دیدم. خب حالا تو به من بگو چقدر احتمال داره اشتباه کنم؟»
KAMU SEDANG MEMBACA
گمشده در دستان تو
Fantasiژانر: بی ال، اسمات، امگاورس، اکشن کاپل: رانوان، ییشو (فیکی نوشته شده از رمان هاسکی و گربه سفیدش شیزون) خلاصه: چو واننینگ پسری از خانوادهای مرفه و سرشناس بود اما چه حیف که ننگ بزرگی برای پدرش حساب میشد. اونم فقط به جرم امگا بودن! پس تنها راهی که ب...