پارت5

301 41 0
                                    

دستیار عقب گرد کرد که از اتاق بیرون بره، ولی یک دفعه نگاهش به شومنگ افتاد:هی تو چرا اینجایی؟! اگه جز اخراجی ها هستی اینجا وقتتو تلف نکن و زودتر برو... اگر هم که اخراج نشدی برگرد تو اتاق خودت! الکی ایجاد هرجو مرج نکن.
شومنگ برو بابایی نثار دستیار کرد و سمت وانینگ رفت: هی رفیق غصه نخور، ازاینجا که بری دیگه مرد خودتی و آزادی، کاری که دوست داشتیو انجام بدی...مگه نگفتی که میخوای طراحی داخلی بخونی خب این یه فرصته که درِ خونتو زده.
واننینگ به سمت کولش رفت تا اماده رفتن بشه:ممنون شومنگ از دلداری گرمت! ولی دیگه فکر نکنم که علاقه ای به درس خوندن داشته باشم...از اینکه دوستی مثل تو پیدا کردم خیلی خوشحالم.
من توی این ۲۳ سال خیلی تنها بودم... اما تو و ژویی خیلی بهم کمک کردین! ازتون ممنونم، خیلی زیاد.
شومنگ از واننینگ شنیده بود که اون شب بعد از فرارش، کسی که کمکش کرده و بهش پناه داده شخصی به اسم ژویی بوده...
درباره این پسر کنجکاو بود!! اینکه چه جور آدمیه و چه شخصیتی داره؟
شومنگ نگاهشو داخل اتاق چرخوند که به دستیار فرمانده نانگ برخورد کرد!  اون دستیار فرمانده هنوز توی اتاق ایستاده بود.
شومنگ از حرص شروع به کندن پوست لبش کرد و پیش خودش گفت: مردک سریش! گورتو گم کن دیگه اههههههه.
اما اون مرد همچنان اونجا ایستاده بود.
شومنگ، واننینگ رو بغل کرد و آروم کاغذی رو توی کلاه هودیه اون گذاشت و بعد در گوشش گفت: کلاه هودیتو چک کن!
واننینگ متعجب به شومنگ خیره شد که اون چشمک پرشیطنتی زد.... و چرخید تا از اتاق بیرون بیره. هنگام رفتن  از اتاق، تنه ای به اون دستیار سمج زد: اوپسسسسسس! ببخشید افسر کانگ ولی سر راه ایستادید.
و بعد با پوزخند بدجنسی رد شد و زیر لب گفت: عمرا بزارم واننینگ گه گه رو از پا دربیارید نامردای زالو...
امشب قطعا جنگی در پیش بود.

واننینگ بند کوله روی شونشو جا به جا کرد و با چشم هایی که از شدت گریه زیاد قرمز و متورم شده بود، به ساعت مچیش نگاه کرد: ساعت ۱۲:۳۰ شده، ولی شومنگ هنوز نرسیده. نکنه بلایی سرش اومده؟
وقتی واننینگ از دانشکده خارج شد طبق حرف شومنگ داخل کلاه هودیشو نگاه کرد و کاغذ زرد رنگی رو دید!
واننینگ اون رو باز کرد: ساعت ۱۲:۳۰ شب بیا نزدیک حصار های باغ کنار دانشکده.
زمانی که واننینگ از دانشکده بیرون زد ساعت ۶ غروب رو نشون میداد....
و واننینگ از ۶ غروب همونجا منتظرش ایستاده بود تا شومنگ بیاد!!
اون جاییو نداشت که بره. خونه ژویی هم نمیتونست برگرده... به خواهرش هم نمیتونست زنگ بزنه و شکست رقت بارشو اعلام کنه.پس همونجا اونقدر ایستاد تا کم کم پرتوی گرم خورشید به افول رفت و جاشو به سرمای سوزناک داد!
اواخر تابستون بود و روزهای گرم دلپذیری داشت، ولی شب هاش به سختی زمستون بادهای سوزناکی میوزید...
وانینگ کلاه هودیشو جلوتر کشید و توی دستاش (ها) کرد تا کمی گرم بشه. پاهاش از سرما و ایستادن زیاد کرخت شده بود، ولی همچنان داشت مقاومت میکرد...
وقتی داشت به دانشکده میومد، خواهرش ریز ترینو جزئی ترین وسایل رو هم فراموش نکرده بود که بزاره...
اما واننینگ اونقدر حواسش پرت بود که یادش نبود، توی کولش دستکش داره و میتونه اونارو دستش کنه تا یخ نزنه...!
این پسر واقعا احمق بود! ترجیح میداد توی اون سرما بمونه اما از توی کولش دستکششو در نیاره.
بعد از گذشت چند دقیقه که برای واننینگ مثل قرن سپری شده بود، شومنگ بالای حصارها دیده شد....
اون سریع و فرز بود و مثل آب خوردن از روی حصار پایین پرید و سریع به سمت واننینگ رفت: هی رفیق از کِی اینجا وایسادی؟
واننینگ از سرما صداش میلرزید ولی سعی کرد که بدون وقفه افتادن جواب بده: من از ساعت ۶ همینجام.
شومنگ که داشت از جیبش برگه ای درمیاورد شوک زده فقط واننینگ رو نگاه کرد!!!
بعد از چند ثانیه با صدای متعجبی گفت: پسر تو عقلت کمه واقعاااااا؟!!! کدوم آدم عاقلی این همه مدت منتظر یه نفر میمونه؟ حداقل زنگ میزدی....
شومنگ همینطور داشت شکایت میکرد که واننینگ با صدای آرومی گفت: ایرادی نداره، به هر حال جایی ام واسه رفتن نداشتم. پس منتظر بودن و شمردن پرستو های درحال کوچ بهتر از آواره بودنه! وقتی گفتی فلان ساعت میای یعنی میای، دلیلی نداشت بهت زنگ بزنم...
شومنگ جوری که واننینگ نشنوه گفت: خدای من این پسر چرا اینجوریه؟ بعضی وقتا از درکش عاجزم... حاضرم قسم بخورم،عقلشو وقتی فرار کرده توی خونشون جا گذاشته!
واننینگ اجازه بیشتری به شومنگ نداد و به حرف اومد: خب چرا بهم گفتی بیام اینجا تا منتظرت بمونم؟
شومنگ برگه ای که چند لحظه پیش دراورده بود رو به دست واننینگ داد: این آدرس خونه مامان بزرگمه... بهش گفتم تو داری میری پیشش. اون زن تنهاییه و خوشحال میشه که یه نفر همدمش باشه! و درباره مسابقه  بگم که ...
بین حرفش کمی مکث کرد... به نظر میومد داره اونو توی ذهنش سبک سنگین میکنه و تردید داره که آیا بگه یا نگه؟
واننینگ با چشم هایی پرسشگر بهش زل زده بود: خب؟؟؟ چی میخوای بگی شومنگ؟ حرفتو بزن.
درنهایت شومنگ تصمیم گرفت که تیری در تاریکی پرتاب کنه شاید اقبالشون اونقدر بلند باشه، تا به هدف بشینه!شومنگ با نوک زبونش لب پایینش رو تر کرد:باید خودتو جای یه آلفا یا یه بتا جا بزنی تا بتونی وارد مسابقه بشی!
و بعد مستقیم به چشم های مشکی و درشت واننینگ خیره شد.
واننینگ کمی خودش رو تکون داد و با سستی گفت: شومنگ اینکار نشد....
شومنگ وسط حرفش پرید و با حرص گفت: وایییییی بسه دیگه گه گه! خوشت میاد هی از کائنات  انرژی منفی دریافت کنی...؟مگه امتحانش کردی که میگی نشدنیه...؟ این آخرین راه ماست و البته سریع ترینش. وگرنه باید ارزوشو به گور ببری. چرا یبار دل به دریا نمیزنی و ریسک نمیکنی؟؟هیچ فکر کردی که توی این یه سالی که بخاطر اخراج شدنت نمیتونی وارد دانشکده بشی ، میخوای چیکار کنی؟ پس حداقل الان بخوای ریسک کنی بهتره... چون تو به تنها راهی که داشتی رو آوردی و امتحانش کردی! اگرم نشد، فدای سرت، سال دیگه دوباره تلاش کن...
شاید این یه پیشنهاد از طرف شومنگ بود، اما انگار دستوری بود که واننینگ خواه یا ناخواه از پذیرفتنش سرباز نزد و قبولش کرد!
شومنگ که دید واننینگ کمی نرم شده و هیچی نمیگه، از فرصت استفاده کرد و ادامه داد: پسفردا روز تعطیلاته و بهمون ۳ هفته مرخصی میدن، منم مستقیم از اینجا میام خونه مامان بزرگم تا تنها نباشی، و هم اینکه نقششو بکشیم چطوری وارد مسابقه بشی! ۱ ماه دیگه تا شروع مسابقه مونده. زمان زیادی واسه تمرین نداری ولی حداقل با چیزایی که توی دانشکده یاد گرفتی و  یکم ورزش و عضله سازی درست میشی...!
واننینگ سری تکون داد و دستاشو توی هودیش فرو برد: باشه پس منتظرت میمونم....
و بعد از خدافظی به طرف جاده راه افتاد تا هرجور شده خودش رو به خونه مامان بزرگ شومنگ برسونه! ولی احتمالا امشب رو باید تو هتل سر میکرد... نمیتونست این وقت شب مزاحم اون پیرزن بشه!
[چند روز بعد]
مادربزرگ شومنگ به طرف آلاچیق رفت و واننینگ رو صدا زد: واننینگ؟ پسرم بیا یکم استراحت کن!
واننینگ که درحال کاشتن گل بود، بعد از خطاب شدن توسط مامان شیا، دست از کار کشید و با لبخند سینی چای رو از دستش گرفت: بدش به من مامان شیا، ممنون.
اون پیرزن روی صندلی نشست: نوش جونت مادر. ولی پسر جون، توی این سرما واست خوب نیست لخت میای بیرونا...باید برات یه ژاکت ببافم.
واننینگ خنده سر خوشی کرد و کنار مامان شیا قرار گرفت: ممنون که نگرانی مامان شیا، ولی من لباس گرم دارم اما از گرما زیاد خوشم نمیاد.
مامان شیا دستی روی سر واننینگ کشید: اینطوری که همیشه مریض میشی! توی تنت سرما میشینه و با کوچیک ترین چیز سریع سرما میخوری...  باید بیشتر حواستو جمع کنی. بیا برات چای سبز و بابونه آوردم...بخور یکم گرم شی دستات مثل دو تیکه یخ میمونه.
تو این دو هفته که واننینگ به این خونه جمع و جور، ولی باصفا اومده بود، روحیش کلی عوض شده بود. مامان شیا هم، خیلی خوشحال بود که تونسته یه هم صحبت پیدا کنه!
واننینگ، هنوز هم به خواهرش خبر نداده بود که چه اتفاقی افتاده...هرچی بیشتر در بی خبری، میموند بهتر بود. نمیتونست با خودش کنار بیاد تا به چوجیان زنگ بزنه و مطلعش کنه! پس فقط بیخیال شد تا موقعیتش پیش بیاد.
 واننینگ و مامان شیاد درحال نوشیدن چای بودن، که زنگ خونه به صدا در اومد!
پیرزن به سختی از جاش بلند شد و با غرغر سمت در راه افتاد اما واننینگ سریع بلند شد و جلوی مادربزرگ شیا رو گرفت: بشین مامان شیا، من درو باز میکنم...
زمانی که واننینگ درو باز کرد چهره شاد و با نشاط شومنگ پشت در نمایان شد.
واننینگ نفهمید چرا ولی ته دلش ذوق و یه خوشحالی عجیب رو حس میکرد! اون حتی حس کرد که برای شومنگ دلش تنگ شده....
شومنگ وسایلی که دستش بود رو روی زمین ول کرد و محکم واننینگ رو بغل کرد:وایییییییییی گه  گه.... چقدر خوب شد دیدمت. داشتم از دلتنگی دق میکردم تو اون زندان بی درو پیکر!
و دوتا فین فین الکی کرد که نشون بده گریش گرفته.
واننینگ بعد از مدتها از ته دل خندید و پشت شومنگ رو نوازش کرد: هی آروم پسر ،منم دلم برا تنگ شده بود...حالو احوالت چطوره؟ وایساااا ببینمم تو الان آب دماغتو مالیدی به من؟؟؟
و با حالت انزجار و چندش شومنگو از خودش دور کرد و لباسشو با نگاهش وجب زد. ولی وقتی دید هیچی نیست به چشمای شیطون و خندان شومنگ خیره شد:پسر تو چقدر مردم آزاری آخه؟ انرژیتم که اصلا تمومی نداره.
شومنگ وسایلشو برداشت: اجازه میدید تشریف بیارم تو جناب چو واننینگ؟ بابا من خسته کوفته تازه رسیدم بعد جلوی در منو نگه داشتی!
واننینگ سریع از ورودی در کنار کشید: اوه درسته! ببخشید، خوش اومدی.
شومنگ از بالا تا پایین واننینگ رو نگاه کرد و با ابروی بالا رفته گفت : چرا به جای اینکه من خوشامد بگم تو داری میگی؟ حس میکنم تو نوه مامان شیا ای، نه من! واو پسر حس میکنم تو این دو هفته وزن اضافه کردی.
واننینگ همونطور که شومنگو کمک میکرد وسایلشو حمل کنه گفت: دیوونه! کسی جای تورو برای مامان شیا نمیگیره. تو تا ابد نوه عزیز دردونش میمونی...
اوه توام حس کردی چاق شدم؟ منم متوجه شدم که یکم وزنم رفته بالا... آخه مامان بزرگت، کلی خوراکی میاره و اگر نه بگم ناراحت میشه، مجبورم بخورم!خیلی پیرزن دوست داشتنی ایه!
شومنگ سری تکون داد: اوهوم مامان شیا خیلی مهربونه... همیشه با بقیه مثل بچه های خودش رفتار میکنه.اونا به آلاچیق رسیدن و شومنگ مثل بچه ای که انگار اسباب بازیه مورد علاقشو دیده، ذوق زده  سمت مامان بزرگش دوید و خودشو تو بغلش پرت کرد...
بعد از اینکه شومنگ اومد، اونها تمرین های سخت و طاقت فرساییو برای آماده کردن واننینگ، شروع کردن!
چو واننینگ نسبت به قبل وضعش کمی بهتر شده بود و استقامت بدنش هم بالا رفته بود....
و همه اینا به لطف شومنگ و ژاجیه بود!
زمانی که شومنگ برنامه ی تمرینی برای واننینگ آماده میکرد، متوجه شدن که به یک ناظر و مربی احتیاج دارن تا بتونه کمکشون کنه! واننینگ یادش افتاد که اون روز ژاجیه شمارشو بهش داده و گفته بود، اگه مشکلی باشه کمکش میکنه... پس واننینگ به ژاجیه زنگ زد و ماجرا رو براش تعریف کرد.
ژاجیه هم درجواب گفت، که میتونه از سالن تمرین محل کارش، در وقت غیر اداری استفاده کنه و خودش هم به عنوان مربی بالا سرش میمونه.
و اینطوری شد که واننینگ عزمش رو جزم کرد و از ته دل تلاش کرد... اونقدر که حتی بعضی شب ها تا ۲ یا ۳ صبح مشغول تمرین کردن بود و وقت کمی برای استراحت داشت!
شومنگ هنوز در مرخصی به سر میبرد و واننینگ رو همراهی میکرد....
بعضی وقتها هم ژویی میومد و اینطوری شومنگ هم تنها نمیموند.... این دوتا پسر واقعا خوب باهم چفت شده بودن و از هم صحبتی باهم لذت میبردن!
واننینگ میتونست احساس دوطرفه ای رو که بین اونها جریان داره، حس کنه!! به گمونش شومنگ هم جفتش رو پیدا کرده بود...
روز ها از پی هم میگذشت و کار واننینگ دشوار تر میشد. ولی اون امگا، اینقدر به هدفش فکر میکرد و پیروزی در ذهنش شکل میگرفت که حاضر نبود عقب بکشه! حتی زمان هایی که تا مرز بیهوشی میرفت هم نمیتونست وادارش کنه، دست از تلاش برداره!
اون دوبار طعم شکست رو چشیده بود! یک بار تولدش به عنوان اُُمگا و زندگی کردن در اون عمارت و جامعه به طور رقت انگیز ، و یکبار هم اخراج شدن از دانشکده افسری....
اینبار دیگه نمیخواست اتفاق های گذشتشو تجربه کنه... به هرقیمتی که شده موفق میشد.
••••••••
صدای ضربه های سنگین و محکمی که به کیسه بوکس میخورد توی سالن خالی، اکو ایجاد میکرد. ژویی با نایلون های توی دستش وارد سالن شد و بلند داد زد: سلام رفقاااا بیاید یکم استراحت کنید.
و بعد خودش روی صندلی نشست و از توی کیسه ی نایلونی، ظرف غذا رو درآورد...
شومنگ سریع به طرف ژویی رفت و با نیش باز گفت: آخجون توفو گرفتی؟ چه بوی خوبی هم داره....
و دستشو دراز کرد که ظرفو از ژویی بگیره، ولی ژویی دستشو عقب کشید و ابروشو بالا انداخت: نچ رفیق... این یکی مخصوص واننینگه! به گارسون گفتم توفوی ویژه رستورانشونو برام بپیچه...تو میتونی از این یکی بخوری.
و با چشم به نایلون کنارش اشاره کرد. شومنگ با قیافه ای آویزون و مچاله شده نایلون رو باز کرد اما بعد از دیدن چیزی که توی کیسه بود با خوشحالی گفت: دمت گرم ژو گه*(ژو مخفف ژوییه، گه ام مخفف گه گه، که به معنی برادر هست و دختر پسرها، به پسرهای بزرگتر از خودشون میگن)از کجا میدونستی من رشته فرنگی با گوشت سرخ شده دوست دارم؟! وای بوش محشره...
ژویی لبخند بزرگی زد ولی هیچی نگفت به جاش ژاجیه و واننینگ رو دوباره صدا کرد: نمیاید؟؟ غذا رو تا داغه باید خورد، زود باشید.
البته که کسی به جز واننینگ نمیتونست علایق شومنگ رو ،به ژویی بگه!
ژاجیه سمت واننینگ که محو مشت زدن شده بود، رفت و با قرار دادن دستش رو دست واننینگ گفت: کافیه واننینگ! بیا بریم یکم غذا بخور انرژیت برگرده.
واننینگ سری تکون داد و باهم به سمت شومنگ و ژویی رفتن.
واننینگ دستکش بوکس رو از دستش درآورد: ببخشید ژویی نفهمیدم اومدی، ممنون بابت غذا.
ژویی نگاهش رو از شومنگ که با خوشحالی و ولع درحال خوردن غذاش بود گرفت و به طرف واننینگ چرخید: مشکلی نیست. حالت چطوره رفیق؟ رو به راهی؟ خیلی از ضربه هات لذت بردم... معلومه از جونو دل مایه گذاشتی!
_آره خوبم، اون اوایل یکم از فشار زیاد تمرینا خسته میشدم ولی الان چیزی حس نمیکنم. ژویی من سر این مسابقه، زندگیمو دارم قمار میکنم پس باید کاری کنم که ارزش زندگیمو داشته باشه!!
ژاجیه در تایید حرف واننینگ گفت: درسته، اون خیلی خوب تلاش میکنه.... تو پیشرفت کردی پسر.
واننینگ لبخندی زد: به لطف شماها البته....ممنون از حمایت و دلگرمیتون.
شومنگ، لقمه بزرگ تو دهنشو قورت داد و کمی از نوشیدنیشو خورد: بیا بشین دیگه! چیه هنوز سرپا ایستادی؟ نمیزاری از غذام با نهایت وجود لذت ببرم. سخنرانی گیرات بهم استرس وارد میکنه!
واننینگ نگاهی به این پسر پر انرژی کرد و با خنده گفت: شکمو همین الان داشتی یه کلوچه گوشت بزرگ میخوردی! هنوزم گشنته؟
شومنگ با اعتراض ابرویی بالا انداخت و خواست حرفی بزنه که ژاجیه گفت: کافیه کافیه، بیاید شروع کنیم.
همه مشغول خوردن بودن که یکدفعه شومنگ گفت: واننینگ گه گه، من فردا مرخصیم تموم میشه... باید برگردم به دانشکده.
واننینگ سری تکون داد: باشه، موفق باشی. ممنون که این مدت همراهیم کردی....
ژویی یه دفعه به سرفه افتاد و با چشم هایی که از سرفه زیاد اشکی شده بود گفت:به... به این زودی داری برمیگردی؟
واننینگ و ژاجیه نگاه معناداری بهم کردن و سرشونو تکون دادن.
شومنگ چاپستیکاشو کنار گذاشت: هی غم باد نگیر، از دوره اموزشیم کم مونده! به زودی فارغ التحصیل میشم...ژویی سرشو تکون داد و خوشحال گفت: پس بیاید فردا بریم بیرون و دورهمی بگیریم.
واننینگ به ژاجیه نگاه کرد و منتظر نظر اون موند.
ژاجیه نگاهی به ساعتش کرد: فکر نمیکنم مشکلی باشه! واننینگ این چند روزو خیلی سخت مشغول بوده... یه بادی به کلش بخوره بد نیست.
خب بچه ها ساعت ۱۱ شبه! جمع کنید بریم دیگه.
واننینگ و شومنگ از اون دوتا برادر خداحافظی کردن و راه خونه رو در پیش گرفتن.
واننینگ و شومنگ بدون عجله، تو خیابون تاریک و خلوت قدم میزدن تا به خونه برسن....
باد سردی وزید و واننینگ تو خودش جمع شد و دستاشو توی جیبش گذاشت و به شومنگ که در فکر بود نگاه کرد:شومنگ؟
شومنگ با صدای واننینگ به خودش اومد و جواب داد: بله گه گه...؟
واننینگ سرشو به سمت آسمون بلند کرد و نفس عمیقی کشید: شومنگ احساس عجیبی دارم...تو از زندگی من خبر داری و میدونی که چه اتفاقاتیو پشت سر گذاشتم. من خانوادمو از دست دادم، اتاقمو که پناهگاه و همدم تنهاییام بود، خواهرم، مادرم ....
کمی مکث کرد ولی در نهایت ادامه حرفش رو زد: و پدرم! همینطور از دانشکده اخراج شدم درحالی که میخواستم یه پلیس خوب بشم.... تا نشون بدم اونی که فکر میکنن نیستم و من یه ادم قویم! اما الان جز یه پسر آسو پاس هیچی نیستم، ولی میدونی شومنگ خوشحالم! با اینکه مثل یه بازنده، دارایی هایی که داشتمو از دست دادم ولی باز خوشحالم. شمارو دارم، حمایت گرمتونو دارم، حس میکنم این خود واقعیمه...! حس میکنم اون قدر شجاعت و اعتماد به نفس دارم که همینطوری بی گدار به آب بزنم بدون اینکه بترسم... دوست پیدا کردن و دوست داشته شدن حس عجیبیه شومنگ! من تا حالا هیچ دوستی نداشتم ،الان که با شماها آشنا شدم حاضرم زندگیمو، سرتون قمار کنم...چون برام مهمید. دروغ نمیگم که دلم واسه خانوادم، حتی پدر متکبر و زورگوم تنگ نشده! چرا شده... ولی اگه این دلتنگی باعث پیشرفت و بال پروازم میشه که خودمو بسازم حاضرم تحملش کنم. الان احساس میکنم چیزی دارم که متعلق به خودمه،  و باید براش بجنگم تا بدستش بیارم....
و میدونی همه اینا رو مدیون جیه ام، تو، مامان شیا، ژویی و برادرش هستم. جوری که بهم اهمیت دادید و حمایتم میکنید باعث دلگرمی و امیدواریه منه.... و من از این بابت خیلی خوشحال و ممنون هستم...
شومنگ که تا حالا این همه پر حرفی از جانب واننینگ ندیده بود، اونم همچین حرفای سنگین و احساسی ای، فقط به واننینگ خیره نگاه میکرد.
کم کم مغزش شروع به تحلیل و پردازش مسئله کرد و شومنگ با درک کردنش لبخندی از سر ذوق و افتخار زد!
اولین بار بود که تو زندگیه کسی همچین نقش تاثیر گذار و مهمی داشت.

گمشده در دستان توDove le storie prendono vita. Scoprilo ora