پارت 10

186 28 2
                                    

مراحل تکمیل اطلاعات داوطلبان که تموم شد، داور یانگ روی سن اومد و بعد از ابراز تعارفات معمول رفت سر اصل مطلب: خب همونطور که قبلا گفتم، مرحله امروز هزار توئه که شامل سه بخش میشه که بهم مرتبطن. برای بخش اول
به هر تیم ۶ اسلحه که قطعاتش از هم جدا شده، داده میشه و باید اون سلاحو سرهم کنید. برای هر اسلحه که کاملش میکنید بهتون تیر داده میشه. بخش دوم مرحله نقشه کشیه... اینجا باید تموم دقت و تمرکزتونو بکار بگیرید چون پیروزیتون بستگی به این نقشه داره! حالا نقشه برای چه کاری میخوایم؟
شما باید با استفاده از این نقشه و هدف هایی ک روی اون مشخص شده
داخل جنگل برید و هدف هارو پیدا کنین و بهشون شلیک کنید. اطراف هدف ها، دوربینای پیشرفته وجود داره و تشخیص میده که چه کسی به هدف شلیک کرده!
تعداد امتیاز هر تیم روی تابلوی امتیازات، نمایش داده میشه.  تیراندازی ای که انجام میدید با همون اسلحه هاییه که توی بخش اول سرهم کردین...
همونطور که گفتم به تعداد سلاح های کامل شده، بهتون تیر داده میشه پس هر چقدر تعداد اسلحه های کامل شده بیشتر، شانس پیروزیتون بیشتر!
توی این مرحله ۴ تیم اخری، که کمترین شلیک رو داشته باشن حذف میشن.
ولی اول از همه باید به صورت گروهی آزمون ورودی بدین که بازم مثل مرحله اول، ۲ تیم آخر حذف میشن.
خب این از آزمون و مرحله اول، امیدوارم موفق و پیروز باشید سرباز های شجاع!
و درحالی که همه توی شوک به سر میبردن اونجارو ترک کرد...
واننینگ زیاد درباره اسلحه ها اطلاعات نداشت ولی مطمئن بود که از پس بقیه مراحل به خوبی بر میاد.
موران برگشت و ابرویی برای واننینگ بالا انداخت: خب بیا بترکونیم هم تیمی...
واننینگ سری براش تکون داد و آروم گفت: اول باید توی آزمون قبول بشیم...
و بعد موران رو ترک کرد و به سمت سالنِ اجتماعات، راه افتاد.
...
سکوت همه جارو گرفته بود! حتی صدای نفس های شرکت کننده ها هم به گوش نمیرسید! انگار که با کوچیک ترین صدا، تمرکز ها از بین میره و همه آزمون رو خراب میکنن.
موران بی حوصله چشماشو چرخوند و به واننینگ که با دقت داشت سوال هارو میخوند نگاه کرد.
اون اخم ریزی که بین ابروهای واننینگ بخاطر دقت و تمرکز ایجاد شده بود، زیباییش رو دو برابر میکرد.
موران نمیتونست منکر زیبایی اون بشه!
واننیگ با کسای دیگه ای که دیده بود فرق داشت...
اون خوشگل بود ولی در عین حال هات هم بود! هاله‌ی قدرت و غرور روی چهرش خودنمایی میکرد. اون درعین زیبایی، ظرافت و ناز یک دختر رو هم داشت. موران به یاد چند ساعت قبل افتاد...
اون هیکل بی نقص واننینگ که باعث شده بود برای لحظه ای تند شدن ضربان قلبش رو حس کنه!
واننینگ با حس سنگینی نگاه موران سرش رو بالا آورد و بهش نگاه کرد: سوال توی صورت من نوشته نشده جناب، حواستو بده به برگه.
موران دست به سینه شد و پاشو روی اون یکی پاش انداخت: همممم.... راستشو بگم از اولم درسم خوب نبود. امتحانای مدرسمو به زور تقلب پاس میشدم. سه سال دبیرستانو اگه شی می نبود احتمالا تا الان همچنان درحال گذروندن دبیرستان بودم... حالا که تو اینجایی خداروشکر میکنم که قرار نیست از این مغزم کار بکشم.
و بیشتر روی صندلیش لم داد!
واننینگ سرشو به نشونه تاسف تکون داد: خسته میشی اینقدر زحمت میکشی! نکنه میخوای همینطوری تا آخر عمر مغزت آکبند بمونه؟ الان استفاده نکنی هیچ جای دیگه بدردت نمیخوره.
موران بی میل پوزیشنشو عوض کرد و کمی جلو اومد...
اون قدر به واننینگ نزدیک بود که رایحه دارچین و قهوش حتی از زیر ماسک هم به مشام واننینگ میرسید!
ناخودآگاه واننینگ نفسی، از رایحه گرم موران گرفت.
واننینگ نگاهش به سینه قوی و ستبر موران افتاد که زیر اون تیشرت مشکی ساد،ه به خوبی خودنمایی میکرد.
یه لحظه از ذهنش خطور کرد که چه حسی داره اگه سرش رو روی این سینه محکم و قوی بذاره؟
خودش هم از این فکری که به ذهنش اومد تعجب کرده بود...
سریع از موران فاصله گرفت و با سرفه ای گلوشو صاف کرد: این آخرین سواله...
و بعد سعی کرد خودش رو مشغول خوندن کنه!
اما محاله ممکن بود، بتونه نگاهش رو از اون هیکل ورزیده ی جذاب و اون سینه ستبر و محکم بگیره!
این آلفای دیوونه و رو مخ زیادی خوشتیپ بود...
با بدبختی حواسش رو جمع کرد و اخرین سوال رو هم تیک زد.
سرش رو سمت موران چرخوند و دید که موران داره خیره خیره بهش نگاه میکنه...
واننینگ برگه ازمون رو بالا آورد و به سمت اون آلفا گرفت: اگه جنابعالی خسته نمیشه، رخصت بده منت رو سر بنده بذاره و برگه رو تحویل مسئول بده.
با این حرف، صدای خنده ریز موران به گوش واننینگ رسید!
صدای خندش برای اون اُمگا گرم و گیرا بود.
چرا تا حالا دقت نکرده بود؟!
موران درسته از اخلاق درست و حسابی برخوردار نبود اما به جاش هیکل و قیافه جذابی داشت.
واننینگ موران رو تصور کرد که از آلفا ویسش* بخواد استفاده کنه. اون موقع صداش از اینی که هست سکسی تر میشد!
موران بعد تحویل برگه به مسئولش، به سمت واننینگ اومد و گفت: هی کجا سیر میکنی؟ بیا بریم. واننینگ از جاش بلند شد و قدم زنان باهم از سالن اجتماعات خارج شدن.
هردوشون توی خیالات خودشون غوطه ور بودن...
واننینگ فکر کرد که باید کمی موضعش رو در برابر این شخص پایین بیاره و موران به چی فکر میکرد؟؟
اون توی ذهنش درحال جدال بود! افکار مختلف به سمتش هجوم برده بودن و اون رو توی تنگنا قرار میدادن...
احتمالا موران هم باید از اون چیزی که میخواست عقب میکشید و اجازه میداد اتفاق های پیش روش روند طبیعیه خودش رو طی کنه!
دو ساعت بعد نتایج آزمون مشخص شد.
واننینگ با خونسردی دستاشو توی جیب شلوار ورزشیش فرو کرده بود و به همهمه ای که جلوی تابلوی اعلانات ایجاد شده بود توجهی نمیکرد. اون از خودش مطمئن بود و میدونست، قطعا یکی از بهترین نمره ها متعلق به خودشه.
چند دقیقه بعد که کمی اون جو متشنج و شلوغ آروم گرفت...
یه عده خوشحال بودن و صدای قهقهه اشون دل آسمون رو پر کرده بود یه عده هم ناراحت و سر در گریبان و افسوس خوران به سمت اتاقاشون میرفتن. موران به سمت واننینگ اومد و دستش رو به سمت اون دراز کرد: تبریک میگم. به لطف تو، مقام اولو کسب کردیم.
واننینگ نگاهی به دست موران انداخت اما درنهایت نخواست خودش رو آدمی بی درک و فاقد شعور معرفی کنه. پس دست موران رو محکم به دست گرفت و فشار داد: امیدوارم مراحل بعدی رو هم با موفقیت پشت سر بزاریم.
موران سری تکون داد و با چشماش طرفیو نشون داد: مثل اینکه یک نفر قصد داره با چشماش تیکه تیکت کنه.
واننینگ با اشاره ی چشم موران، به اون سمتی که نشون داده بود نگاه کرد و شی می رو با صورتی گرفته و پر از حرص دید! نمیتونست متوجه بشه چرا این بتا از بدو ورود اینقدر با اون سر لج داره؟! مگه چیکارش کرده بود که به خونش اینقدر تشنه بود!
حتی واننینگ به یاد داشت که تا حالا برخورد درست و حسابی با اون نداشته، پس چرا...؟
ترجیح داد بیخیال تمام حاشیه های اطرافش بشه پس شونه ای بالا انداخت و با بی خیالی گفت: هر کسی به اندازه ای که تلاش کرده نتیجه میگیره. حذف که نشده، شده؟
موران سرشو به معنی نه تکون داد: نه رتبه دوم متعلق به شی می و همگروهیشه. اما خب میدونی؟ شی می هیچوقت طاقت دوم شدنو نداشته و نداره! از همون موقع که توی مدرسه بودیم، همیشه بهترین بود و نمره های خوبو مقام اول رو کسب میکرد... حالا یکی پیدا شده که بعد این همه مدت بزنه رو دستش، و اون رو به زیر عددی بکشه، که یه عمر جایگاهش اونجا بوده! بهش حق بده که چشم دیدنتو نداشته باشه.
واننینگ نگاه مشکی و نافذشو به موران دوخت و با صدای آروم ولی محکمی گفت: اعداد هیچوقت ذات و توانایی آدمو نشون نمیده! اینو باید با
توانایی و مهارت ثابت کرد... کیفیت مهمتر از کمیته!
و بعد روشو برگردوند و از اونجا رفت.
از برنامه بعدی مطلع بود پس نیازی نبود وقتش رو پیش اون آلفای مزاحم هدر بده و به وراجی های نا تمومش گوش بسپاره...
در همون حال شی می با قدم هایی عصبی سمتشون میومد که دید واننینگ رفت و موران رو تنها گذاشت. پوزخندی از سر حرص زد: واقعا فکر کرده کیه که اینقدر دلو جرأت داره؟
نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه...به موران که رسید به گرمی اون رو درآغوش گرفت و گفت: آ_ران بهت تبریک میگم... فکر نمیکردم
بتونی بعد این همه سال، رتبه اول رو ازم بدزدی.
شی می به خوبی از حقیقت امر باخبر بود! ولی به قولی خودشو به اون راه زده بود و اهمیت نمیداد تا خودش اذیت نشه! میدونست که اگر موران
خودش میخواست آزمون بده از آخر حتی نفر اولم نمیشد...!
موران یه تای ابروشو بالا انداخت و همینطور که سعی میکرد شی می رو از خودش جدا کنه گفت: ولی تنها کسی که تونست این مقام رو ازت بدزده اون شخصی بود، که همین الان رفت. فکر کنم یه رقیب جدید پیدا کردی شی می...
و خنده سر خوشانه ای کرد. شی می ولی چشماش دو کاسه خون شده بود...
خنده داره، ولی اون بی دلیل از واننینگ متنفر بود...
البته بی دلیل از نظر موران و دلیل کاملا منطقی از نظر شی می!
کینه ها برای به وجود اومدن نیاز به یک جرقه دارن. فرقی نمیکنه که چقدر ناچیز و کوچیک باشه، چون همون جرقه کوچیک وقتی شعله بکشه مثل بنزین عمل میکنه و همه چی رو به خاکستر میکشه...!
اینجا جایی بود که کینه از واننینگ روی قلب شی می سنگینی کرد، و همونجا جرقش خورد.
در یک آن، اون قدر شعله ور شد که چیزی به اسم عقل و منطق در اون بتای به ظاهر آروم و مهربون از بین رفت.
بدون دلیل مَحکَمِه پسند، دونه ای که تازه قصد رشد و نمو داشت رو از ریشه نابود کرد...!
بعد از اعلام نتایج، اونایی که موندنی بودن خودشون رو برای مرحله بعد آماده میکردن و اوناییم که حذف شده بودن درحال جمع کردن ساکشون و برگشت به خونه بودن.واننینگ دستکش چرمیه مشکیش رو به دست کرد و چسبش رو بست...
همون موقع گوشیش زنگ خورد.
با نگاه کردن به اسم روی تلفن لبخندی از شادی زد و تماس رو برقرار کرد:
هیییی چطوری پسر؟ حالت خوبه؟
شومنگ از اونور خط با هیجان جوابش رو داد: سلام گه گه دوست داشتنی خودم... اینو من باید بپرسم! تو خوبی؟ چه خبر؟
واننینگ که سعی داشت بند پوتینش رو ببنده و درهمون حالت گوشی رو بین کتف و گوشش نگه داشته بود جواب داد: اگه منظورت آزمون ورودیه باید بگم که همه چی امنو امانه. الان دارم برای بخش اول مرحله اول آماده میشم.
_خب پس سرت شلوغه! فقط زنگ زده بودم برات دعای خیر و موفقیت کنم تا بزنی دهن همه اون بی عرضه هارو سرویس کنی. جایو گه گه!
واننینگ خنده ای کرد و بعد از تشکر، تلفن رو قطع و اون رو داخل جیب کولش سر داد.
از اینجا به بعد همه چی رنگ جدی تری به خودش میگرفت...
باید میجنگید! حتی اگر آسیب میدید! ضربه میخورد و یا کم میاورد...!
اون چیزی برای از دست دادن نداشت ولی چیزی انتظارش رو میکشید تا بدستش بیاره...
یا الان یا هیچوقت...
نفس عمیقی کشید و ماسک مخصوصش رو که شماره 04 روی اون چاپ شده بود رو به صورتش زد.
همون موقع هم موران تقه ای به در اتاقش زد: واننینگ آماده ای؟
نگاهی به آدم سیاه پوش درون آینه کرد و برخلاف دلهره و اضطرابی که داشت، آروم جواب داد: آماده ام. تو عمرم اینقدر واسه چیزی آماده و هیجان زده نبودم!
صدای هیاهو و جیغ تماشاچیان همه جارو پر کرده بود.
واننینگ دستش رو سایه بون چشماش کرد تا نگاهی بندازه ولی چیزی ندید.
همون موقع موران که منظور اون رو فهمیده بود گفت: به خاطر تیراندازی و قوانین خاص مسابقه، تماشاگرا نمیتونن به طور مستقیم وارد
زمین بشن. اونا توی کمپ هستن ولی اینجا نه. پشت ساختمون کمپ، یه جایی هست که تماشاگرا میرن اونجا و از مانیتور لحظه به لحظه اتفاقات مسابقه رو دنبال میکنن.
واننینگ سری تکون داد و تو دلش آرزو کرد که کاش دوستاش یا خواهرش اینجا بودن و اون رو تماشا میکردن.
هر گروه در مقابل میزی که ۶ اسلحه روی اون قرار داشت، ایستادند.
اگر هر۶ تا اسلحه سرهم میشد، شانس برد هم بالا میرفت.
واننینگ با تردید نگاهی به میز انداخت و کمی خودش رو سمت موران مایل کرد: چیزی از اسلحه سرت میشه؟! اسماشونو میدونی؟
موران با اعتماد به نفس کامل و غرور جواب داد: من شاید گاهی وقت‌ها تو شناخت خودم به درک درستی نرسم، ولی اسلحه ای روی زمین نیست که تست نکرده باشمو نشناسمش. در این باره میتونی با اطمینان خاطر روی من حساب کنی.
و بادی توی غبغب انداخت و سینشو ستبر کرد...

گمشده در دستان توWhere stories live. Discover now