پارت58

108 17 1
                                    


واننینگ با شنیدن ماجرا، هومی کشید. چهره‌ش سفت و سخت مثل سنگ بود...
اون شی‌می عوضی همه‌شون رو به همین سادگی روی یک انگشتش چرخوند و تمام این مصیبت‌ها رو براشون رقم زد!
امگا با لحنی که بوی حرص و خون می‌داد در جواب گفت:
«با اون مدرک تهدیدت کرد که اگه به من چیزی بگی، فیلم رو نشونم می‌ده و همه‌چیزو خراب می‌کنه. اما انقدر عوضی و شیطان‌صفت بود که خیالش راحت نشد و فیلم رو با تمام این تفاسیر و تهدیدایی که تو رو کرد، به من نشون داد تا تیشه به ریشه‌مون بزنه...
حالم واقعا بد شد موران! خیلی بد شد... من بدترین اتفاقی که می‌تونست بیفته رو با چشمای خودم دیدم و ضربه‌ی روحی سنگینی بهم زد. اما همه‌ی اینا گذشته، با اینکه هنوز روی قلبم سنگینی می‌کنه، ولی دیگه نمی‌خوام نبش قبر کنم. چون این‌جوری فقط جفتمون اذیت می‌شیم. می‌خوام نادیده‌ش بگیرم و ازش بگذرم... اما یه بخشی از من می‌دونه که همه‌ی اینا نقشه‌ی اون کثافت بوده و تو گناهی نداشتی، پس بیا فقط روی حال ‌و آینده‌مون تمرکز کنیم.»

و با همین حرف، بحث رو بست و حتی اجازه نداد موران چیزی بگه!
حرف زدن بیشتر درباره‌ی این موضوع فقط حالش رو بدتر می‌کرد و واننینگ نمی‌خواست بهش توجهی نشون بده...

بعدازظهر همون روز، درحالی‌که موران داشت برای واننینگ کتاب مورد علاقه‌ش رو می‌خوند و امگا با لذت گوش می‌داد، سروکله‌ی شومنگ و ژویی بعد از مدت‌ها پیدا شد!

شومنگ با شکم گرد و قلمبه‌ش که یک‌کمی جلوی دیدش رو گرفته بود، مثل پنگوئن به طرف واننینگ رفت و محکم از گردنش آویزون شد:
«وایـــــی! گه‌گه‌ی نازنینم چقدر خوبه که می‌بینمت. چقدر دلم برات تنگ شده بود... از اینکه پیشت نبودم داشتم دیوونه می‌شدم. کلی مخ ژویی رو خوردم تا رضایت بده و برگردیم.»

بعد به طرف موران برگشت و طلبکارانه دست‌به‌کمر شد و غرید:
«توی چشم‌سفید اینجا چی‌کار می‌کنی دیگه؟ اون‌همه بلا سر گه‌گه‌م آوردی خیالت راحت نشد، حالا اومدی جنازه‌شو تحویلمون بدی؟»

ژویی معذب خنده‌ای کرد و با خجالت دست همسرش رو گرفت تا جلوی دهنش رو بگیره و کمتر حرف بار اون آلفای بخت‌برگشته کنه:
«عزیزم! تو راه بهت چی گفتم؟ یکم مراعات کن.»

اما شومنگ مثل بچه‌های سرتق، لج‌بازی کرد و بیشتر آتیشی شد:
«نمی‌خوام! اون هیچ حقی نداره تا اینجا، پیش واننینگ گه‌گه‌ باشه. اونم بعد از گندایی که به بار آورده.»

موران بدون اینکه اعتراضی کنه و خم به ابرو بیاره، نگاهش رو به خط‌های داخل کتاب دوخت و با جون و دل به چرت و پرت‌های اون بمب ساعتی گوش داد. همین سرزنش شدن از طرف دیگران، بدترین مجازاتیه که یک شخص می‌تونه دریافت کنه. تا وقتی عمر داری باید حرف‌هاشون رو بشنوی و به روی خودت نیاری، چون در هرحال حق با اون‌هاست و حتی اگه سر اصلی قضیه نباشن، به خودشون اجازه‌ی دخالت می‌دن!

گمشده در دستان توOù les histoires vivent. Découvrez maintenant