پارت 6

117 21 1
                                    

همه چیز آماده بود .

چانگ ووک : هنوزم دیر نیست ... میتونیم فرار کنیم .

مین هو: بعد از ازدواج باهم فرار میکنیم . بیا دنبالم وقتی ازدواج تمام شد سریع با هم میریم .

+ امیدوارم تحدید هاشون دروغ بوده باشه ‌.

_ هر چقدر هم بد باشن ... به بچه های خودشون اسیب‌ نمیزنن

+ من دیگه میرم آماده بشم ... شگون نداره قبل عروسی ببینمت .

مین هو شروع به خندیدن کرد و عشقش هم از اتاق خارج شد .

لباس سفید رنگی که خیاط براش دوخته بود رو آماده کرد .

معمولا لباس عروس این مدلی و این رنگ نبود ولی خب ازدواج این دو پسر هم مثل بقیه نبود .

چانگ وو لباس مشکی تزئین شدش رو پوشید لباسی درخور شاهزاده .

موهای بلندش رو بست و حرکت کرد .

ثروت صدا با نزدیک شدنش به محل مراسم بیشتر میشد .

و چیزی که نباید اتفاق افتاده بود .

چندین گرگ و افراد دیگه از قبایل دیگه به مین هو حمله کردن بودن و اونو آنقدر زده بودن که رو به بیهوشی می‌رفت .

لباس سفیدش حالا قرمز بود .

چانگ ووک فریاد زنان به سمت عشقش دوید . و خودشو سپر کرد که ضربه بیشتری به مین هو نخوره .

اونو در آغوش گرفت . و حالا مردم کنار رفته بودن .

تمام نیرو و جادو چانگ ووک بخواطر طلسم بزرگ قبلی هنوز از دسترسی خارج بود پس کاری ازش بر نیومد

همینطور که سعی میکرد با مهاجم ها بجنگه و مین هو رو خارج کنه یک دفعه صدای آخ مین هو بلند شد .

شمشیری از وسط شکمش وارد شده بود و از طرف دیگه زده بود بیرون .
گرگی که این کار رو کرده بود شروع به حرف زدن کرد .

گرگ : شما گناه کارید ... شما شیطانید ... شاهزاده دورگه دیگه خودش نیست این لقب شایسته تره ... دورگه شیطان ... و این جنازه هم معشوقه شیطان .

و همه شروع به هو کشیدن کردن و به شادی پرداختن .

وقتی جنازه مین هو رو به روی زمین انداختن هنوز نفس می‌کشید .

چانگ ووک اون در آغوش گرفت و به خوش فشار داد .

_ نباید بری ...

+ می‌خوام ... از...آرزوم ... استفاده کنم ... ولی... گوی... شکسته .

چانگ ووک با اشک به گوی شکسته داخل دست مین هو نگاه کرد .

_ عاشقتم چانگ ووک ... ای ...کاش... دختر... بودم تا ... بتونم ...با تو ...تا ابد... زندگی کنم .

و دستش که روی صورت چانگ ووک بود سقوط کرد .

پسر عشقش رو به آغوش گرفت و صدای فریاد هاش به آسمون بلند شد .

صدای فریادش زمین رو به لرزه در آورد .

و همه به حالت آماده باش شدن .

مین هو رو سفت بغل کرده بود و گریه میکرد . فریاد های دردناکش دل طبیعت رو به درد آورد .

و ناگهان همه چیز عوض شد . آسمان شروع به رعد برق زدن کرد .

باد شروع به وزش کرد و زمین شروع به لرزش .

دورگه جنازه عشقش رو روی زمین گذاشت و از زمین بلند شد .

سرش رو بالا گرفت و چشم های بنفشش ترس رو به دل همشون آورد ...
عشقش رفته بود ... زندگیش دیگه رفته بود ...
پایان فلش بک .
تهیونگ به خودش اومد ظهر شده بود ... دفتر رو کنار گذاشت چون داستان تا قسمتی که در مورد ازدواج شون گفته سده بود به پایان میرسید و بلند شد تا آب بخوره .
جونگ کوک : من دیگه دارم میرم ... تا فردا ظهر برمی‌گردم .
تهیونگ : خیلی خب ... سعی کن زیاد نزدیک روستا ها نباشی که متوجه حضورمون نشن .
تهیونگ رفتن پسر رو تماشا کرد .
تهیونگ : اگه دورگه تونست عاشق یک مرد بشه... چرا من نشم ؟
و به کلبه رفت و روی تخت نشست . همون تختی که دورگه و معشوقش روی اون خوابیده بودن .
تهیونگ : نمی‌دونم چی ممکنه بشه ... آیا اون هم از من خوشش میاد یانه ؟... طی این چند شب که زیر نظرش داشتم متوجه شدم که از مرد ها خوشش میاد و باهاشون می‌خوابه ... پس ممکنه از منم خوشش بیاد ؟
آنقدر اونجا نشست و فکر کرد که شب از راه رسید. و صدای زوزه گرگ ها بلند شد .
شب های ماه کامل کل قلمرو صدای فریاد ها و زوره هاتون رو می‌شنیدن
شب تا صبح برای تهیونگ مثل یک سال گذشت ...فکر اینکه جونگ کوک داره به جایی اون بیرون زجر می‌کشه دیوونش میکرد .
از یک طرف داستان دورگه و از یک طرف داستان خودش ... وجه مشترک خودش و اون در این بود که پدر هر دو شون شاه بوده و هر دو عشق ممنوعه داشتن .
تهیونگ دلش شور میزد پس شروع به ساخت دارو مرحوم کرد . نمیدونست چرا اینجوری شده ولی باید انجامش میداد .
تا نزدیک ظهر دستش بند بود . غذا رو هم آماده کرد .
ولی جونگ کوک نیومد و عصر داشت فرا می‌رسید .
نگاه تهیونگ روی لباس آویزون جونگ کوک قفل شد .
سریع اونو برداشت و بوکشید و از خونه زد بیرون ‌... به دنبال رد بو رفت .
هر چی می‌رفت جلو بو بیشتر میشد و بوی خون هم بهش اضافه میشد .
و در آخر به مکان رسید ... جونگ کوک زخمی پر از زخم روی زمین افتاده بود و درد میکشید .
تهیونگ سریع به سمتش دوید و اونو از زمین بلند کرد .
_ هی هی ... جونگ کوک ... خوبی ؟ ...حرف بزن .
+ خیلی... درد ... داره ...
_ من خوبت میکنم نگران نباش ... بیا ... می‌برمت کلبه .
تهیونگ پسر زخمی رو کول کرد و با تمام سرعت دوید .
اصلا نفهمیدم اون راه طولانی رو چطور برگشت .
جونگ کوک رو سریع روی تخت خوابوند و لباس هاشو خارج کرد .
با دستمال تمیز و آب تمام زخم ها رو پاک کرد .و همه رو مرحوم گذاشت .
بعد از اینکه زخم هارو پانسمان کرد . یک دست لباس تمیز به جونگ کوک پوشوند .
دارویی برای تسکین درد دم کرد تا بهش بده ولی اون بیهوش بود و نمیتونست دارو بخوره .
چیزی داخل کلیه نبود که بسه ازش به عنوان قاشق  استفاده کرد .پس دارو رو خورد و بعد به جونگ کوک داد .
دمای بدنش خیلی زیاد بود و هذیان گویی شروع شد ...

________

سلام
به محض اینکه بتونم متصل بشم اپ میکنم

اگه نشد به محض متصل شدن تمام پارت های عقب افتاده رو هم براتون اپ میکنم

مرسی که هستید

Hybrid prince Where stories live. Discover now