1

1.2K 160 49
                                    

چشماش روی هم فشار داد. سردرد بدی داشت.صدای ضربه هایی که به در میخورد و اون صدا میکرد.رو اعصابش بود . اخمی کرد و بدنش بزور از روی تخت پایین اورد .
رداش پوشید و کمربندش گره داد . نیم نگاهی به دختری که روی تخت کنارش خوابیده بود کرد.
خیلی وقت بود از سکس با دخترا لذت نمیبرد ولی اونا صیغه های سلطنتی بودن و تنها چیزی که بهشون قدرت میداد خوابیدن تو این تخت بود. کلافه دستی توی موهاش کشید.صدای در دیگه طاقتش برید.بلند داد زد.
یونگی: بیا تو...

داد یونگی سکوت به همراه داشت ، دختره که دیشب باهاش گذرونده بود از ترس از خواب پریده بود باچشمای گرد شده به یونگی نگاه میکرد. در اروم باز شد. جین داخل اومد.

نگاهی به حال اشفته یونگی کرد، چشم به دختر بهت زده روی تخت افتاد و با سر بهش اشاره کرد بره بیرون . دختر لباساش برداشت فورا اتاق ترک کرد.

جین : یونگگ...
یونگی: چی میخوای باز...
جین : یه نگاه به خودت بنداز شبیه مرده هایی
یونگی نگاهی توی اینه مقابلش کرد حق با جین بود .
اشفته کلافه ، صورت زخمی و بی رنگ و رو .
جین سمتش اومد .

جین: تو پادشاهی... پدر این سرزمین چشم همه به تو
مخصوصا الان
یونگی: من نخواستم شاه شم...اینا همش کار اون پیرمرد بود
بی حوصله بدنش روی تخت انداخت.

جین : ولی الان تو شاهی
یونگی: من جنگ شروع نکردم ..بگو همون که شروع کرده تمومش کنه
جین : یونگگگ...
یونگی: اوه درسته اون عوضی مرده
جین کلافه شده بود. چشماش بست با دستش شقیقه هاش ماساژ داد. همون بحث همیشگی...

صدای در سکوت اتاق شکست . بدونه اینکه کسی اجازه ورود بده در باز شد. نامجون وارد اتاق شد جین به محض دیدنش سمتش رفت بغلش کرد.
جین : اوه خدای من .. فرشته نجات من ..

نامجون لبخندی به جین زد و نگاهش به یونگی داد.
نامجون: هیونگ دوباره لج کرده ..
جین : اره

نامجون جین از خودش جدا کرد سمت یونگ رفت.
نامجون: هیونگ باید بیایی سالن اصلی، همه منتظرن
یونگی: تو برو یا جین ...
جین: اونا تو رو میخوان...یه فرستاده میاد از سمت الف ها

یونگی: مهم نیست..
نامجون: چه بخوای چه نخوای پادشاهی حالا هم بلند شو هیونگ
اخر جلمه شو تقریباً داد زد.
حق با نامجون بود اون محکوم بود که اینکارا بکن حتی اگه نخواد . از جاش بلند شد سمت در رفت.
جین : با این وضع نه.
یونگی نفسش با حرص بیرون داد.

یونگی : من پادشاهم مثلا به چه حقی شما دستور میدین
جین : تو که میگفتی نیستی
نامجین خندید.
جین : بیایید تو

با صدای جین خدمتکارا وارد شدن . بعد از اماده شدن یونگی، هر سه نفر سمت سالن اصلی قصر رفتن .
به محض ورود به سالن سر ها مقابل یونگی خم شد . یونگی بی اعنتا به همشون قدم هاش تند تند برمیداشت تا بدن خسته شو روی اون صندلی به اصطلاح تخت پادشاهی بندازه .

دو سرزمین ، یک عهد Where stories live. Discover now