14

637 119 28
                                    

نگاهی اطراف انداخت...
سربازا هنوزم مشغول بررسی بودن...به نظر نمیومد چیزی پیدا کرده باشن... اخماش بیشتر توی هم رفت‌‌...
نامجون متوجه یونگی شد .... عصبانیتش...
فورا سمتش رفت...
نامجون: هیونگ اینجا امن نیست چرا اومدی...
یونگی: برام مهم نیست
عصبی نگاهی به نامجون انداخت....
حتی دیدن اون عصبانیت برا نامجون هم عادی نبود...

یونگی: چی پیدا کردین؟!
من میخوامشش‌ حتی شده جنازه شووو
یقیه نامجون گرفت اون جلو کشید...
دست نامجون روی مشتش نشست‌..
نامجون: هیونگ اروم باش... اینجوری نمیشه...
یونگی: کلمه ای دیگه ای بلد نیستی ..
یقیه نامجون ول کرد...

نامجون : هیونگ اول اروم باش تا همچی بگم...
لباسش مرتب کرد... یونگی کلافه دستی توی موهاش کشید...
یونگی: خیلی خب ارومم..
نامجون: هیونگ..
یونگی: ارومممم
تقریبا داد زد... نامجون با دیدن چشمای ترسناک یونگی قدمی عقب رفت.. پوزخندی زد
نامجون: باشه باشه..حالا منو نزن
یونگی: حرف میزنی یا نه..
نامجون: خیلی خب...
با اشاره دستش یکی از سربازا تیری که چند لحظه پیش سمت هوسوک پرتاب شده بود به دست نامی داد...

نامجون: این ببین یه تیر خاصه ...
تیر دست یونگی داد...
نامجون: کسی که اون پرتاب کرده از داخل قصر نبوده....
با دست به درختای بیرون از محدوده قصر اشاره کرد...
یونگی رد دست نامجون دنبال کرد... دوباره نگاهش به تیر داد.. یه تیر کمیاب بود... این تیر به متعلق به ادم کش ها بود.... نه ادم کش های معمولی ... اونا به گروه جلاد معروف بودن.. اونا گروهی از نژاد های مختلف بودن‌‌... برا ادم کشی استخدام میشدن..مهم نبود کجا .. توی چه سرزمینی یا چه کسی....
کسی هویت اونا نمیدونست... و معمولا تیرشونم خطا نمی‌رفت... این یعنی هوسوک‌ شانس اورده بود که زنده بود...

یونگی: یه جلاد بوده..
نامجون: اره...
نامجون خیلی وقته تلاش میکرد اون گروه گیر بندازه ...ولی هیچ وقت کسی نمی‌فهمید اونا دقیقا توی کدوم سرزمینن... البته تا قبل از اینکه ادمی بکشن....
نامجون: هیونگ ما باید اولویت هامون مشخص کنیم
یونگی: دوتا احتمالا بیشتر نیست... یا جیهونه یا ملکه...
نامجون سرش به نشونه تایید تکون داد...
نامجون: مراقبت از ملکه سنگین تر میکنم...اما برای جیهون باید فکری کنیم...
یونگی مشتش دور تیر تنگتر کرد‌..

یونگی: اون جلاد برام بگیر... حتی اگه شده کل ارتش ببری من سرش میخوام..نامجون...
خشم و جدیت میشد از توی صداش و نگاهش متوجه شد...
یونگی تمام عزمش جزم کرده بود تا اونی که پشت این ماجراست گیر بندازه...
تیر به یکی از سربازا داد سمت قصر برگشت... ‌
به محض ورودش به قصر با جین رو به رو شد..
یونگی راهش به سمت اتاقش ادامه داد و جین دنبالش میومد ..
جین : یونگ...

یونگی: یه نامه بفرست برای متحدینم ، برای گرفتن جلاد
ازشون کمک بخواه...الان برو..
جین این لحن جدی یونگ رو به خوبی میشناخت ...
بدون حتی یه سوال فورا رفت تا کاری که یونگی خواست انجام بده ...
یونگی درست مقابل پله ها متوقف شد...
یونگی: یه جلسه فوری میخوام برای تمام وزرا ...
بگو هرچه سریعتر خودشون برسونن سالن اصلی... الان..

دو سرزمین ، یک عهد Where stories live. Discover now