35

523 94 103
                                    

هوسوک با سرو صدای قصر چشماش باز کرد....
کمی توی جاش تکون خورد .... دردش کمتر شده بود ...
با نشستن کسی کنار تخت نگاهش بهش داد ... با دیدن یونگی لبخندی زد ‌‌...‌

یونگی: بیدارت کردم ؟!!
هوسوک : نه ... دیگه باید بیدار میشدم
یونگی: درد داری ؟!
دستی روی شکم هوسوک کشید...
هوسوک : یکمی

به محض اینکه هوشیار تر شد ... نگاهش روی صورت خسته پسر رو به روش قفل شد... روی تخت نشست...
هوسوک : یونگی تو نخوابیدی نه ؟!!
نگرانی حتی توی لحنش هم مشخص میشد...
یونگی میتونست نگاه نگران هوسوک ببینه ...
یونگی: من خوبم پرنس من
لبخندی زد...درسته کل شب بیدار بود .... افکارش بهش اجازه خوابیدن نمی‌دادن....
هوسوک میدونست یونگی داره برای راحت شدن خیال اون میگه .....
هوسوک : نیستی.... تو خسته ای ... چشمات نگاه کن
اصلا هیچی خوردی ؟!؟
دستاش دو طرف صورت یونگی گذاشت .... با نگرانی به یونگی خیره بود ... نگرانی که حالا بیشتر شده بود ...

یونگی لبخندی زد.... دست هوسوک گرفت ... بوسه ای کف دستش گذاشت ...
یونگی: نگران من نباش معشوقه من ... من خوبم ... غذا هم خوردم ...
هوسوک: باید بخوابی
با لحن جدی گفت .... از اینکه هنوز یونگی سعی داشت همچی با لبخندش عوض کنه خوشش نمیومد.... اون حق نداشت به خودش سختی بده.... حتما کل شب بیدار بوده تا دوباره هوسوک کابوس نبینه ...‌. این تنها چیزی بود ذهن هوسوک میتونست دلیل نخوابیدن یونگی بزاره ....

هوسوک اخمی کرد... دستش روی شونه یونگی گذاشت .... اون روی تخت خوابوند .... گرچه زورش به یونگی نمی‌رسید ... یونگ اگه میخواست میتونست مقاومت کنه ...ولی چرا باید درباره معشوقه اش اینکار بکنه ....
هوسوک : بخواب ...
جدی گفت ... از روی تخت پایین اومد ... رفت تا لباس بپوشه... یونگی سمتش چرخید ... با لبخند به هوسوک خیره بود.... از اینکه اینجوری برای هوسوک‌ مهمه و نگرانشه ... خوشحال بود ....
هوسوک‌ درحالی که داشت دکمه های پیراهنش میبست سمت یونگی چرخید .... با دیدن چشمای بازش اخم کرد..... سمتش رفت ..

با صدای در نگاهشون سمت در رفت ...وون وارد اتاق شد تعظیمی کرد...
وون : سرورم مهمانان رسیدن ..
یونگی خواست که از جاش بلند بشه.... هوسوک کلافه نفسش بیرون داد....
هوسوک : مین یونگی ....
تقریباً داد زد .... یونگی همون جور که نیم خیز شده بود ...موند .. با چشمای شوکه شده نگاهش به هوسوک داد...
نه تنها یونگی بلکه وون هم جاخورده بود ....
تاحالا هوسوک اینجوری ندیده بودن ...
هوسوک‌: بخواب ... همین حالا
یونگی بادیدن نگاه عصبی هوسوک دوباره روی تخت دراز کشید .... قطعا کسی جز هوسوک حق اینو نداشت که به پادشاه دستور بده ... و از اون گذشته پادشاه هم اون دستور انجام بده ...

یونگی: پرنس من ... مهمونا..
با تردید گفت ...
هوسوک لبه تخت نشست.. سمتش خم شد ...
هوسوک : من هستم ..
یونگی: درد داری ..
دستی روی گونه هوسوک کشید ...
هوسوک : نه اونقدر که نتونم راه برم ...
هوسوک : وون همینجا بمون تا مطمئن بشی می‌خوابه
وون : بله سرورم...
یونگی: حالا برام محافظ هم می‌ذاری
خندید....
هوسوک : استراحت کن .... پادشاه من ..
لبخندی زد....

دو سرزمین ، یک عهد Where stories live. Discover now