26

561 104 139
                                    

بعد از نیم شب ....

یونگی با حس تکون خوردن هوسوک توی بغلش چشماش باز کرد.... هنوزم گیج خواب بود .... چشماش بزور باز نگه می‌داشت.... نگاهی به هوسوک انداخت...
هنوز خواب بود... خودش توی بغل یونگی جمع کرده بود.... اخم توی صورتش نشون میداد درد داره.....

یونگی دستش اروم زیر شکم هوسوک گذاشت.... صورت هوسوک بیشتر جمع شد.... یونگی فورا دستش کشید...
از هوسوک فاصله گرفت.... کلافه دستی توی موهاش کشید.... با نگرانی به هوسوک خیره بود... شاید زیاد روی کرده بود.... اون بار اولش بود... معلوم خیلی درد داره....
بوسه ای روی پیشونی هوسوک گذاشت.... هوسوک تکون ریزی خورد...

یونگی رداش پوشید از روی تخت پایین اومد سمت در رفت.... بدون کوچکترین صدایی از اتاق خارج شد....
نگاهی اطراف انداخت... نگهبانا با فاصله از اتاق وایستاد بودن... قطعا اونایی که دارو به هوسوک دادن بقیه چیز هارو هماهنگ کرده بودن...
وون با دیدن یونگی فورا سمتش اومد تعظیمی کرد...
یونگی: دکتر بیار...
وون: بله سرورم...
وون دنبال دکتر رفت ... یونگی برگشت داخل اتاق....

سمت تخت رفت... کنار هوسوک نشست.... دستش نوازش وار روی موهای هوسوک کشید ...
یونگی: پرنس من... بیدار شو ...
اروم بغل گوش هوسوک گفت... بوسه ای روی شقیقه هوسوک گذاشت....
هوسوک تکونی خورد .... ولی هنوز هم خواب بود...
یونگی: عروسک من باید بیدار بشی ... درد داری باید دکتر ببینتت....
هوسوک بی اعتنا پلکاش روی هم فشار داد... نمیخواست بیدار بشه ... ولی حق با یونگی بود... درد داشت... با اینکه سعی کرده بود تحمل کنه ... ولی به نظر نمیومد با تحمل و خواب درست بشه... با اکراه چشماش باز کرد...
یونگی با دیدن چشمای باز هوسوک لبخندی زد...

از چشمای یونگی میتونست نگرانی ببینه ... لبخند ساختگی زد ... دستی روی کمرش کشید...
یونگی: زیاد درد می‌کنه؟!
هوسوک : یه جورایی.....
نگاهش از یونگی گرفت.... باید به یونگی میگفت... لعنتی چجوری بعد از دیشب بازم روش نمیشد بگه.... یونگی با دیدن اینکه هوسوک جمله شو نصفه گذاشت کنجکاو بهش خیره بود... با دیدن گونه های هوسوک که کمی سرخ شدن... فهمید موضوع چی .... خندید... چجوری میتونست بعد از دیشب هنوزم اینقدر کیوت خجالتی باشه... اون هم پیش یونگی.... دیشبی که خودش شروع کرد... باید پیشقدمی میکرد خودش می‌گفت که می‌دونه ... ولی نه بهتر بود خود هوسوک بگه...

هوسوک: من ... بار اولم بود... و دوسش داشتم...
لبخند ریزی زد... میتونست بگه بهتر از این نمیشد.... اینکه چجوری از زیر دست جیهون سالم بیرون اومد ... چجوری درست کنار یونگی قرار گرفت... جوری که اولینش با یونگی بود... کسی عاشقشه ... شاید جمله اول یونگ از قبل میدونست... ولی جمله دوم براش حکم تیر خلاصی داشت... پوزخندی زد... میتونست ذوقی که توی قلبش نشسته حس کنه ...
یونگی: ولی من عاشقش بودم...
لبای هوسوک بوسید...برای بار چندم ذهنش بهش یادآوری میکرد ... قلبش.. نه کل وجودش عاشق اون لبا و صاحبشون بود...

دو سرزمین ، یک عهد Where stories live. Discover now