32

488 94 160
                                    

چرا لال شده بود... چرا حرف نمی‌زد.. چرا از خودش دفاع نمیکرد... چرا سعی نمیکرد ثابت کنه هیچی تقصیر اون نیست.... اگه تلاش میکرد .. جواب میداد... واقعا باورش میکردن ... واقعا حرفای اون به چیزی که دیدن ترجیح میدادن .... هوسوک هنوز هم گیج و سردرگم به چشمای یونگی خیره بود.... چرا یونگی داد نمیزد... چرا عصبانیتش نشون نمیداد... چرا نیومد جلو دست هوسوک بگیره بکشه عقب.... چرا کاری نمیکرد تا ثابت کنه هنوزم به هوسوک اعتماد داره....

رفته رفته ... اشک بیشتر توی چشمای هوسوک حلقه میزد .... قلبش پر بود ... از درد ... از ترس ... از ناامیدی.... ولی توان داد زدنش از دست داده بود ....
قلبش داشت زیر چکش حرفای ذهنش له میشد.....
هیچ چیز مثل قبل نمیشد... مطمئن بود...
جیمین چه فکری درباره اش میکرد..... مهمتر از اون یونگی..... یونگی قبولش میکرد... بازم دوستش داشت... بازم عاشقش میموند .... حق داشت که باورش نکنه .... اگه خودش جای اون بود باور میکرد.... شاید نه ... ولی حتما به حرفایی که میخواست بزنه گوش میداد...
کاش یونگی حداقل حرفاش بشنوه ...

امیدش رفته رفته میسوخت .... قلبش فروریخت.....
هوسوک از درون شکسته بود .... ولی کسی نمیدید...‌.
یونگی توی شوک عجیبی بودی ... بین دو راهی گیر کرده بود.... باید هوسوک باور میکرد.... یا چیزی که دیده....
لعنتی هوسوک حتی یه سانت هم تکون نخورده ....
حتی حرف نزده.... چرا داشت کاری میکرد که یونگی خیانت باور کنه.... چرا اینقدر راحت داشت قلب یونگی نابود میکرد....
با دیدن قطره اشکی که از گوشه چشم هوسوک ریخت ... بیشتر اخم کرد... هنوزم طبق عادت قلبش با دیدن گریه هوسوک نابود میشد....

بلاخره سکوت اتاق شکست.....
یونگی: داری چه غلطی میکنی....
بلند و عصبی داد زد.... بقیه به خودشون اومدن...
هوسوک با فریاد یونگی ترسید از جیهون فاصله گرفت...
یونگی عصبی سمت هوسوک میومد.....
هوسوک ترسیده بود... عقب میرفت.... اون چشما ... اون چشما متعلق به یونگی اون نبود..... خشم ازشون می‌بارید.... مگه قول نداده بود برای هوسوک عصبی نشه ... پس چیشد ....
بقیه به یونگی زل زده بودن .... باید چیکار میکردن ...
اگه هوسوک میکشد چی .... از طرفی عصبانیت یونگی به حدش رسیده بود کسی جرات نمیکرد جلو بره ...
ته همون لحظه وارد اتاق شد.... وضعیت جوری نبود که نیاز به توضیح داشته باشه ... نگاهی به بقیه انداخت .... با دیدن یونگی که سمت هوسوک می‌ره ... هوسوکی که ترسیده ... سمت یونگی رفت...

جیهون تنها کسی بود که از منظره رو به روش لذت میبرد...با پوزخند بهشون خیره بود ....
هوسوک به دیوار خورد... یونگی دقیقا چند قدمیش به خاطر ته که دستش گرفت متوقف شد .... نفسای عصبیش ... نگاه سرد و بی روحش ....
هوسوک بیشتر داغون میکرد.... واقعا نمیدونست چیکار کنه ....
شاید برای لحظه ای آرزو کرد اون شمشیر روی گردنش بشینه ... تا مرگش نجاتش بده... شایدم نه ... بهتر بود آخرین تلاشش میکرد..... شاید یه معجزه رخ میداد....
هوسوک : یون.... یونگی...من ... باور کن ...اونجوری نیست ...
نگاه ترسیده نگران همه‌ روی اون دو نفر بود ....

دو سرزمین ، یک عهد Where stories live. Discover now