(.)

530 94 99
                                    

❗❗❗❗❗❗❗
اگه امپرگ نمیخوایید نخونین ..‌..
❗❗❗❗❗❗❗

دوماه بعد ....

دو ماه از همچیز گذشت ... از تمام اون اتفاقات .... از جشنی که یونگی برای هوسوک ترتیب داده بود ... از تاجگذاری همسر اول پادشاه میدگارد ... جین اتاق ملکه سابق دستور داده بود برای هوسوک آماده کنن ولی با عصبانیت یونگی رو به رو شده بود ... کاملا بیخیال اتاق جداگانه برای هوسوک شدن ... بعد از اون جشن .... جیمین با اکراه برگشته بود الفهایم....
اگه پادشاه نبود میخواست تا آخرش کنار هیونگش توی میدگارد بمونه .... درست یه هفته بعد از تاجگذاری هوسوک ..... تاجگذاری پادشاه الفهایم برگذار شد....
همشون به خاطر جیمین رفته بودن .... هوسوک اینقدر از دیدن جیمین توی لباس پادشاهی تعریف کرده بود که یونگی باهاش قهر کرده بود ....هوسوک مجبور شده بود
به روش مورد علاقه یونگی از دلش دربیاره ....

همچیز این دوماه ... به بهترین شکل ممکن گذشت ....
توی قصر میدگارد همچیز اروم بود .... هوسوک مسئول تمام مسائل داخل قصر بود .... پیشنهادش نامجون داده بود ... از اونجایی که هوسوک حالا همسر اول پادشاه بود .....هوسوک بعد از شنیدن پیشنهادش خوشحال شده بود که حداقل دیگه نیاز نیست کل روزش توی اتاق بگذره .... ولی از طرفی فکر میکرد اینقدر سرش شلوغ بشه که نتونه مثل سابق با یونگی وقت بگذرونه .... یونگی هم به همین دلیل با جدیت پیشنهاد رد کرده بود .... ولی بلاخره با اصرار بیش اندازه نامجین راضی شده بود .....‌ هوسوک اوایل از اینکه این مسئولیت ها بپذیرفته بود .... نگران بود ... ولی به کمک یونگی و جین تونسته بود انجامش بده ... حتی بهتر.... اون رابطه فوق العاده ای با تمام خدمه پیداکرده بود ....
به اندازه یونگ از اون هم حساب میبردن ....
شوخی های مدام جین درباره اینکه می‌تونه جای یونگی شاه بشه .... حتی شاه بهتری از یونگی میشه ...

یونگی تمام کاراش جوری پیش میبرد .... که دائم کنار معشوقه اش باشه .... فقط کافی بود تا هوسوک ببینه تا سمتش بره اون توی آغوشش بوسه بارون کنه ... بعد دوباره دنبال کارش بره ... انگار از هوسوک برای انرژی گرفتنش استفاده میکرد.... تنها واکنش هوسوک یه لبخند ریز بود .... عادت کرده بود.... نه تنها هوسوک ... بلکه کل قصر .... همه به عشق بازی پادشاه عادت کرده بودن ....
تهکوک یه هفته بود که به اصرار کوک به الف هایم رفته بودن تا پیش جیمین باشن ....  کسی  نمیدونست  ممکن  اتفاقی بیوفته که همچی زیر رو کنه .... یه اتفاق بزرگ ... مهم ... برای کل سرزمین ... مخصوصا زندگی اون دو نفر ...

یونگی با صدای در لبخندی زد ...از تراس داخل اتاق برگشت ... میدونست هوسوک .... منتظرش بود ...
ولی با دیدن صورت رنگ پریده هوسوک نگران شد ...
لبخندش از بین رفت .... قدماش سمتش تند کرد...
هوسوک با دیدن یونگی لبخند زد...
یونگ به محض رسیدن بهش اون براید استایل بلند کرد... سمت تخت رفت .... از اول میدونست نباید اون پیشنهاد قبول میکرد این برای پرنسش زیادی بود.....
هوسوک روی تخت گذاشت .... هوسوک چشماش بست .... امروز سریعتر از قبل خسته شده بود ... بدنش خسته بود ...
سه روز بود که این احساس داشت ... یه حس سنگینی....
همه اینارو گذاشته بود پای خستگی .... و میدونست یونگی هم متوجهش شده ....
هوسوک: اه ... خسته شدم

دو سرزمین ، یک عهد Where stories live. Discover now