24

516 104 97
                                    

صدای در
ته: بیا تو...
وون : سرورم خواستن همه برای اعلام حکم ملکه حضور داشته باشن...
ته : باشه...
سمت در رفت...‌ هوسوک به وون خیره بود... چرا باید بقیه رو میخواست... باید میرفت... شاید میتونست یه جورایی بپیچونه نره.... حس خوبی بهش نمیداد.... دو دل بود ... اگه بقیه فکر کنن که اون برای ملکه این نقشه کشیده چی....
کوک: صحنه جذابش...
با ذوق از روی تخت پایین اومد... با دیدن اینکه هنوزم هوسوک وایستاده....دست هوسوک گرفت... همراه خودش برد...
کوک: بیا هیونگ ...

####
سالن اصلی
یونگ تمام حرفاشو زده بود..... با اینکه اولش با مخالفت وزرا رو به رو شده بود... عصبیترش کرده بودن....
ولی به محض اینکه شاهد آوردن .. دهن وزرا بسته شد .... ملکه برای زنده موندن بچه اش التماس میکرد.... ولی با خشم یونگی رو به رو شده بود.... ساکت شد .... سکوتی سنگین سالن فرا گرفته بود.....
دونه دونه به ادمای سالن اضافه میشد....
طبق دستور یونگی همه باید برای اعلام حکم میبودن...

در اصل همه برای یونگی مهم نبودن... اون میخواست که هوسوک هم اونجا باشه....
هوسوک و تهکوک وارد سالن شدن.... مکث کوتاهی کردن ....
سکوت عجیب.... سنگین... نگاه هوسوک سمت یونگی رفت.... عصبانیت یونگی مشخص میشد.... دلیل اینکه کسی جرات نداشت حرفی بزنه ....
این جو سنگین دوست نداشت... مخصوصا نگاهایی که سمتش میومدن.... کوک دست هوسوک ول کرد....

وون سمت هوسوک خم شد...
وون : سرورم شما باید برین پیش اعلاحضرت...
اروم دم گوشش گفت... هوسوک با چشمای شوکه شده سمتش برگشت... به نظر نمیومد شوخی باشه....
ولی هوسوک سعی داشت که نشون بده اون جایگاه نمیخواد... چرا یونگی داشت برخلافش عمل میکرد... نگاهش بین یونگی و وون چرخوند.... بنظر نمیومد بتوننه کاری بکنه...نفس عمیقی کشید.. سمت جایگاه یونگی رفت.....

وقتی از کنار ملکه رد میشد...‌ با ناراحتی نگاهی بهش کرد... اون وضعیت مناسبش نبود... ولی چیزی بود که خودش برای خودش درست کرده بود.... هوسوک دلش برای اون بچه میسوخت .... میشد از تو نگاهش به ملکه اینو فهمید....
خواست راهش ادامه بده که ..... با حلقه شدن دوتا دست دور پاش متوقف شد... سمت ملکه برگشت.... جا خورد....
اون چهره .... به پشیمون بودن نمی‌خورد.... نگهبانا فورا ملکه جدا کردن.... نگاه هوسوک هنوزم روی ملکه بود.... ملکه تلاش میکرد که از دست سربازا رها بشه ...
ملکه: بزار بچم زنده بمونه ...
تو این پاپوش ساختی برام ..‌ تو باعث شدی اینجا باشم... دست از سر بچم بردار...

شاید هوسوک میخواست در جواب جمله اول خیال ملکه بابت بچه راحت کنه.... اما قبل از اینکه چیزی بگه ... ملکه حرفاش ادامه داد... اونا دقیقا ترس هوسوک بودن... هوسوک جا خورد... نگاهی به اطرافش انداخت....
نگاه همه روی اون دو نفر بود.... یعنی اونا باروش میکردن.... اگه بگه نترسیده بود... دروغ بود....اون ترسیده بود.... گیج شده بود... باید چی میگفت...
شایدم نباید حرفی میزد... ولی ساکت مونده یعنی داشت حرفای اون تایید میکرد.... چرا ترسیده بود.... واقعا که تقصیر اون نبود ....
یونگی با دیدن اینکه هوسوک هیچ واکنشی نشون نمیده... فهمید که ترسیده .... سمتش اومد....

دو سرزمین ، یک عهد Where stories live. Discover now