6

670 142 17
                                    

صبح روز بعد

صدای در
یونگی: بیا تو
نامجون وارد اتاق شد.
یونگی به ندیمه ها اشاره کرد که بیرون باشن‌.
یونگی: خب
نامجون : همه چیز اماده است ...
بزودی همه توی سالن اصلی جمع میشن..
یونگی: خوبه
جین بفرست دنبال هوسوک به عنوان شاهد بیارش
خودش میدونه
رداش مرتب کرد سمت نامجون رفت .
نامجون پوزخندی زد.
نامجون : خب...

یونگی نگاهی به چهره مشتاق و کنجکاو نامجون انداخت .
یونگی: اونجوری منو نگاه نکن کیم نامجون من جین نیستم... اون چیزی که تو ذهنت اتفاق نیوفتاده..
نامجون: هیونگ یعنی رفتی در زدی گفتی بیا شاهد باش تموم...
یونگی: باید کار دیگه ای میکردم..
با جدیت به نامجون خیره بود.
نامجون: واقعا عجیبی ..
سری تکون داد بیرون رفت.
یونگی: خودتو همسرت ندیدی ..
بلند داد زد.

از اتاق خارج شد.
+ سرورم..
نگهبانا تعظیم کردن.
یونگی: حال ته چطوره؟
+ ایشون خوبن سرورم .. رو به بهبودن..
یونگی لبخندی زد. سمت سالن اصلی راه افتاد..
امروز روز بزرگی براش حساب میشد اگه فقط میتونست
اون دوک حذف کنه...همچی تموم بود..
اون وقت قدرت تمام مال یونگ بود...

حتی شاید میتونست به علاقه اش برسه...
یه زندگی بهتر بدون ترس برای اطرافیانش...
اما اگه وضعیت به نفع دوک میچرخید ... کارهمشون تموم بود..
این جنگی بود که یونگ هیچ جوره حاظر به باختنش نبود ...

+ اوه .. سرورم... ایشون گلا دوست داشتن...
یونگی با حرف سرباز متوقف شد و سمتش برگشت..
با نگاه جدی یونگی سرباز جا خورد.
+ سرورم.. متاسفم .. فکر کردم شاید بخوایید بدونید..
یونگی بدون هیچ حرفی نگاهش گرفت و به راهش ادامه داد.
به کل موضوع گل ها رو فراموش کرده بود...
شاید صورتش نشون نمیداد.. اما توی قلبش خوشحال بود که هوسوک‌ گلا دوست داشته ...

وارد سالن اصلی شد...
سر ها مقابلش خم شدن..
اکثریت اشراف اومده بودن...
این اتهام برای نابودی شهرت دوک به اندازه کافی بزرگ بود...تا توجه همه جلب کنه... مخصوصا با دونستن حساسیت یونگی نسبت به تهیونگ....

یونگی روی جایگاهش نشست‌.. با اشاره دستش دوک دست بسته به همراه نامجون وارد سالن شدن....
پوزخندی که روی لبای دوک بود ...
یونگی عصبی تر میکرد...
نگاهش اطراف چرخوند هنوز خبری از جین و هوسوک نبود...
نگرانی یونگ بیشتر میکرد...
شاید هم فقط یه دلشوره بیخود بود ..
باید ارامشش حفظ میکرد..

نامجون دوک مجبور کرد مقابل یونگ زانو بزنه.
یونگی : همه دلیل اینجا بودن میدونن
پس میرم سر اصل مطلب..
نگاهش به دوک داد.
یونگی: اعترافت میتونه بهت کمک کنه ...
دوک خندید... اخم یونگی بیشتر شد...
دوک : چرا باید به اتهام بی اساس اعتراف کنم
نامجون: مدارک نشون میده
دوک : نشونم بده تمام مدارکت رو ..مین یونگی

با خطاب شدن پادشاه با اسم... نگاه شوکه زده همه سمت دوک رفت...
یونگی عصبی بود...این ارامش دوک ..اون پوزخند مضخرفش روی اعصابش بود....
حس نگرانی بیشتر از قبل وجودش میگرفت.....
ملکه باید اینجا میبود باید برای پدرش التماس میکرد...
ولی اون برخلاف تصورش ساکت بود.. حتی تلاشی هم برا خروج نداشت...
چرا جین نیومده بود...

دو سرزمین ، یک عهد Where stories live. Discover now