19

517 111 27
                                    

اخمی روی صورت جین نشست چشم غره ای به یونگی گرفت....
جین :دوستی دیگه بدرد نمیخوره.... بعد این همه سال منو به عشقت فروختی.... اصلا معلوم نبود کی میخواد بگه..... الان که گیر کردی یاد ما افتادی... الان هم برو پیش همون عشقت بگو کمکت کنه....
خوبه من گفتم که عهد نامه قبول کن‌....

جین به غر زدنش ادامه میداد... نامجون با تاسف سرش تکون داد... جفتشون به این غر زدنا عادت داشتن....
یونگی کلافه نفسش بیرون داد سمت نامجون خم شد...
یونگی: اگه به خاطر بدبخت کردنت بهم فش بدی مشکلی ندارم...
جفتشون خندیدن...جین حواسش به اون دوتا داد...
جین : یاااا اصلا گوش میدین یا نه...
تقریبا داد زد....

یونگی: اگه جمله اخر و اولت فاکتور بگیری نه....
به پشتی صندلیش تکیه داد...
جین: توی عوضی...
قبل از اینکه از روی میز سمت یونگی خم شه... نامجون درست مقابلش وایستاد....
نامجون: عزیزم... الان باید بمونیم یا بریم...
جین : خب من درکش کردم اون باید اول از همه به هوسوک میگفت ...
دست به سینه سمت صندلی رفت و نشست....
جین : به هرحال اون روز مشخص بود قشنگ جاخورده بود... معلوم بود براش مهمه....
بهرحال وقتی هم قرار شد اینجا منتظر بمونیم اون پیچوند و اخرشم نیومد..... بهش حق میدم .. کسی خوشش نمیاد شوهرش از کسی دیگه بچه داشته باشه...

یونگی برخلاف همیشه این دفعه داشت با دقت گوش میداد... این حتی از چشماش که به جین خیره بود مشخص میشد....
یونگی: این چرا زودتر نگفتی؟!
جین : به همون دلیلی که تو نگفتی...
چشم غره ای به یونگی رفت...
یونگی: اگه من بهش نگفته بودم چی... حداقل با بهم میگفتی...
جین : اصلا من از کجا باید میدونستم وقتی تو بهم نگفتی ..

سمت هم خم شده بودن ... نگاه عصبی جفتشون بهم گره خورده بود...رفته رفته صدای جفتشون اوج میگرفت... نامجون نگاهی بین اون دوتا چرخوندن کلافه دستش روی شقیقه اش فشار داد... مثل بچه ها .. باز به جون هم افتاده بودن... قبل از اینکه بدتر بشه باید جداشون میکرد..
نامجون: کوتاه بیایین دیگه...
دادزد... باعث شد جفتشون سر جاهاشون بشینن..
نامجون: این موضوع تمومش کنید...حالا
سرجاش نشست ... باز نگاهش بین اونا گردوند جفتشون قصد نداشتن بهم نگاه کنن... البته میدونست این موقتی ... دعوا اون دوتا همیشگی بود ..ولی اصلا جدی نبود... اونا دوباره مثل قبل رفتار میکردن بدونه اینکه اتفاقی افتاده باشه...
نامجون: خب حالا نقشه چیه...
یونگی: یه مدرک محکم که نشون بده ملکه خیانت کرده....

اتاق توی سکوت فرو رفت.... هر سه تاشون توی دنیای افکارشون غرق بودن...
جین: شاید بتونیم خود مجرم بگیریم..
نگاه همه سمت جین رفت..
جین : خب حالا که فکرش میکنم .. یه شایعه درباره یه روح خوشتیپ توی قصر پخش شده بود...
نامجون: درسته منم یادمه... فکر میکردن یه روح توی قصر بود..
جین : نکته اش اینجاست اون روح فقط یه شب توی قصر دیده شد... کسی هم نمیشناختش پس از اهالی قصر نبود...کسایی هم دیدنش میگفتن جوون و خوش اندام بوده.. البته قبل از اینکه غش کنن..
خندید...
یونگی: ممکن خودش باشه...
جین سرش به نشونه تایید تکون داد..
نامجون: میگم یه نقاشی ازش بکشن و دنبالش بگردن...
یونگی : امیدوارم کسی هنوزم یادش باشه چه شکلی بود..

دو سرزمین ، یک عهد Where stories live. Discover now