20

571 117 27
                                    

با چشمای گرد شده به یونگی خیره بود....
لبخندی که روی صورتش نشسته بود نشون میداد چقدر خوشحاله.... اینکه بتونه دوباره جیمین ببینه .... حتی فکرشم نمیکرد دوباره بتونه ببیندش ... مطمئن بود جیمین
هم ذوق میکنه از اینکه بفهمه قرار هوسوک ببینه...
هوسوک: واقعا ؟؟
یونگی سرش به نشونه تایید تکون داد.....میتونست ذوق توی چشمای هوسوک ببینه....
هوسوک اینقدر ذوق داشت که یادش رفته بود دلیل اومدن جیمین بپرسه.... البته اگر هم میپرسید یونگی قصد نداشت راستش بهش بگه .... نیازی نمیدید .... شاید اخرین نفر  می‌فهمید ... یا شاید بعد از اینکه تمام ماجرا به خوبی تموم شد......

یونگی محو برق توی چشمای هوسوک شده بود... چشماش میخندیدن... این باعث میشد حسودی کنه.... ولی از طرفی هم خوشحال بود چون هوسوک خوشحال بود...
یونگی سمت هوسوک خم شد....
یونگی: صبرکن ببینم این عادلانه نیست ... چرا اینقدر باید خوشحال بشی...
سعی کرد خودش ناراحت نشون بده....ولی ...
هوسوک بدون اینکه بفهمه نزدیکش شد...قلبش حس میکرد برای تشکر باید کاری انجام بده.... لباش بوسید....
این دفعه کسی که شوکه شده بود یونگی بود... حقیقتا توقع این نداشت.... هوسوک نگاهی به چشمای شوکه شده یونگی کرد... میتونست گونه های رنگ گرفته خودشو حس کنه ... تپش قلب جفتشون...  هوسوک نگاهش دزدید.... چرا اینکار کرده بود.... لعنتی اصلا برای یه لحظه نفهمید چیشد ...

اولین باری بود که هوسوک میبوسیدش ( لبشو )  ... لبخندی رفته رفته روی صورت یونگی نشست....حسی که اون لحظه داشت نمیتونست توصیف کنه... یه حس فراتر از فوق العاده.... این یعنی یونگی یه پله جلوتر رفته بود....
دستش زیر چونه هوسوک گذاشت و صورتش بالا اورد....
میشد برقی که توی چشمای یونگی نشسته دید.... نگاهشون قفل هم بود....
یونگی: خجالت نکش قلب من ....
پیشونی هوسوک بوسید.... هوسوک لبخند ریزی زد....
یونگی: اگه میدونستم جایزه این خبر اینه شاید زودتر همچی اماده میکردم....

چشمکی زد... هوسوک فورا نگاهش دزدید... بازم قلبش داشت بی جنبه میشد.... شاید برای اینکه هوسوک برای اولین بار که کسی اینجوری میبوسه.... انگار قلبش خیلی وقته عاشق شده بود... عاشق مین یونگی... فقط کافی بود ذهنش مطیع قلبش بشه... تا برای همیشه برای یونگی باشه.... میتونست نگاه یونگی روی خودش حس کنه‌...
گرچه چشمای یونگی کم کم داشت روی بدنش پایینتر میرفت....  با اینکه اب جلو دید میگرفت...

شاید کسی ندونه ولی یونگی برای داشتن اون بدن... برای لمسش خیلی وقته منتظر..... خیلی وقت بیشتر از انتظار بقیه... ولی هنوزم نه ... یونگی نمیخواست همچی با کوچکترین حرکتی خراب بشه....
هوسوک حس معذب بودن بهش دست میداد.... بدنش کم کم گر میگرفت.... تپش قلبش تمومی نداشت...  اب دهنش قورت داد ... شاید بهتر بود بهش بگه..
هوسوک : اینجوری بهم خیره نشو...
با لحن ارومی گفت... این باعث میشد کیوتر به نظر برسه با گونه های سرخ شده.... یونگی لبخندی به کیوتی هوسوک زد ....  دوست داشت همین الان اون موجود کیوت توی بغلش فشار بده تمام جای جای بدنش ببوسه جوری که ردش بمونه....

دو سرزمین ، یک عهد Where stories live. Discover now