15

649 114 68
                                    

از اونجایی که میدونست قرار نیست از پس یونگی بربیاد... کلافه لبه تخت نشست....
یونگی پوزخندی زد...نگاهش به برگه های روی میزش داد...
هوسوک نگاهی اطراف انداخت ... دنبال یه کار برای انجام دادن بود... اگه توی اتاق خودش بود الان مشغول خوندن یکی از کتاباش بود... نگاه ریزی به یونگی انداخت به نظر میومد خیلی سرگرم اون برگه ها و نامه هاست...
نامه.... به کل قولش به جیمین داشت یادش میرفت...

بهترین چیزی که میتونست سرگرمش کنه آلان نوشتن نامه برای جیمین بود... دوست داشت بازم بتونه جیمینه ببینه... مطمئن بود اونم دلش براش تنگ شده... جیمین
بیش اندازه بهش وابسته بود... با تصور جیمین لبخندی زد... سمت میز یونگی رفت.. نگاهی روش انداخت ...
یونگی سعی داشت. خودش بی اعتنا نشون بده...ولی اون کامل هوسوک زیر نظر داشت حتی اون لبخند یهوییش...

سرش بالا اورد نگاهش به هوسوک داد..
یونگی: چیزی میخوای ؟!
هوسوک کاغذ نامه سفیدی پیدا کرد ، برداشت....
هوسوک: پیداش کردم ...
یونگی نگاهی به کاغذ توی دست هوسوک انداخت...
یونگی: میخوای برای همون پسره بنویسی
هوسوک سرش به نشونه تایید تکون داد...
یونگی حس خوبی به اون پسر نداشت... از اینکه هوسوک اینقدر اون دوست داره خوشش نمیومد...
در اصل اون داشت به جیمین حسودی میکرد ...
هوسوک حتی با فکر کردن بهش لبخند میزد..

یونگی از جاش بلند شد سمت هوسوک رفت...هوسوک با تعجب بهش نگاه میکرد...
یونگی: برو بشین...
هوسوک : اه نه نیازی نیست... تو خودت کار داشتی ..
یونگی: مهم نیست بعدا انجام میدم....
هوسوک لبخند ریزی زد سرجای یونگی نشست مشغول نوشتن شد ... یونگی بهش خیره بود...
هوسوک با خوشحالی مشغول نوشتن نامه بود ...جوری که اصلا نفهمید خدمتکارا برای چیدن وسایلش به اتاق یونگی اومدن... یونگی به خدمتکارا اشاره کرد... که بی سرو صدا کارشون انجام بدن... 

یونگی کنجکاو بود که بدونه توی اون نامه چی نوشته میشه ..... با جا به جا کردن سرش سعی داشت تا حدودی نامه بخونه ... ولی نمیدونست این بیشتر روی اعصابش بود... 
یونگی: چی براش مینویسی ؟!
هوسوک نگاهش از نامه گرفت به یونگی که با کنجکاوی تمام بهش زل زده بود داد... این الان یه پرسش عادی بود یا یه دستور.... چرا محتوا نامه برای یونگی مهم بود ...

یونگی حس میکرد نباید این سوال میپرسید....
یونگی: به عنوان پادشاه باید بدونم چه چیزی از دربار من بیرون میره...
نگاهش از هوسوک‌ گرفت...سعی داشت عادی باشه...
ولی هوسوک متوجه تغییر رفتارش شده بود... به طرزی اون کیوت تر شده بود... هوسوک لبخندی زد..
هوسوک : فقط یه نامه است برای یه دوست، تمام چیزای خوب  نوشتم مثل سری قبل..

یونگی سمتش خم شد... گونه هوسوک بوسید...
هوسوک با چشمای گرده شده بهش نگاه میکرد...
یونگی: یعنی اینا روهم  نوشتی ...
پوزخندی زد... گونه های هوسوک سریعتر رنگ گرفتن...
فورا نامه تا زد ... یونگی که جوابش گرفته بود لبخند ارومی زد از هوسوک فاصله گرفت..
اره ... اون واقعا تمام اون بوسه ها ..وقت گذرونی هاشو با یونگی رو نوشته بود.. درباره احساساتش... اینکه به نظرش یونگی عاشقشه.. ولی خودش چی... هنوزم براش سخته حسش بین وابستگی و عشق انتخاب کنه... نگاهی به یونگی انداخت که مشغول صحبت با خدمتکارا بود...
فورا نامه جمع کرد ... سمت یکی از خدمتکارا رفت که نامه بهش بده .. ولی  یونگی نامه از توی دستش کشید...

دو سرزمین ، یک عهد Where stories live. Discover now