18

582 104 61
                                    

با لبخند ریزی هنوزم محو نگاه یونگی بود ....
و نگاه متقابل یونگی روش..... چرا نباید یونگی محو اون فرشته خجالتی و زیبا رو به روش میشد.... اگه میتونست حاضر بود تمام روزش اینجوری بگذرونه....
بزودی.... بزودی تمام ثانیه هاش پیش هوسوک میگذروند .... تمام اینا مثل واقعیت توی ذهن یونگی نقش میبستن ...
سمت هوسوک رفت....
یونگی: یکیتون بیاد تو...
جمله یونگی باعث شد نگاه هوسوک سمت سربازی بره وارد اتاق شد...
+ سرورم...

هوسوک دوباره نگاهش به یونگی داد.... هر لحظه فاصله بینشون کمتر میشد.... یونگی دستش پشت کمر هوسوک انداخت اون به خودش چسبوند ....
نگاهش قفل چشمای هوسوک بود...
تنها چشمای متعجب فقط برای اون سرباز نبود... هوسوک هم متعجب به یونگی خیره بود....  میتونست حس کنه هر لحظه ممکنه کار غیر منتظره ای از یونگی سر بزنه.... نگاهی که تو چشمای یونگ بود... لعنتی ... نکنه... قرار بود ببوستش ...
تصوری که باعث میشد هوسوک تپش قلب بگیره...

یونگی پورخندی زد...
یونگی: تمام روز با پرنس من میمونی . حق نداری حتی یه قدم ازش جدا بشی.. هرچی خورد اول تو میخوری ...
هرجا رفت توهم میری...
جونت براش میزاری ... کافیه کوچکترین اتفاقی بیوفته تا ارزو مرگ کنی ...
فهمیدی؟!
نگاه جدی به سرباز انداخت ...
+ بله سرورم کاملا حواسم جمع...
یونگ دوباره نگاهش به چشمای هوسوک داد...
حالا میتونست گونه های رنگ گرفته هوسوک ببینه...
اولین بار بود اون با این لقبا جلو بقیه خطاب میکرد...
جوری که محافظت از هوسوک براش مهمترین چیز بود...

اگه می‌گفت عاشق لبقایی شده که یونگ بهش میداد حقیقت محض بود.... جوری که عشق یونگی بهش توی حرفاش و توی نگاهش هم مشخص....
میتونست بگه چشمای یونگی خیلی خاصن....
جوری که میدونست محوشون بشه...
این افکار متقابل بودن.... چون دقیقا برای یونگی زندگیش توی چشمای هوسوک خلاصه میشد...

یونگی: از کنارش جم نخور پرنس ...
لباش روی لبای هوسوک گذاشت....هوسوک با چشمای گرده شده نگاهش میکرد.... چیزی که فکرش میکرد اتفاق افتاد... گرمی لبای یونگی روی لباش ... جوری که اروم بی حرکت مونده....
اولین بوسه شون نبود... ولی برای هوسوک مثل اولی هجیان داشت.... اما .... فقط اون دوتا نبودن که... اون سرباز هم اونجا بود... این هوسوک خجالت زده تر میکرد... باعث میشد سرخ تر بشه ... لعنتی اون قرار بود کل روز با اون نگهبان باشه... مطمئن نبود دیگه بتونه توی چشماش نگاه کنه...

یونگی از هوسوک فاصله گرفت.... انتظار همراهی نداشت... حق هم میداد... ولی مطمئن بود همین که مخالفت نمیبینه خودش یه امتیازه....
هوسوک دستاش روی گونه هاش گذاشت ..سرش پایین گرفت..خنده ریزی کرد...
این نشون میداد اون عاشق بوسه هاشونه...
یونگی لبخندی زد ... نگاهی به سرباز انداخت...
+ من چیزی ندیدم سرورم ...
یونگی سرش کنار گوش هوسوک برد...
یونگی: دیدی گفت ندیده پس لطفاً اب نشو...
تک خنده ای کرد...
اون صدا دقیقا بغل گوشش حس نفسای یونگ روی پوستش باعث میشد .. قلب هوسوک هر لحظه ازجاش کنده شه...

دو سرزمین ، یک عهد Where stories live. Discover now