36 (end)

611 109 99
                                    

همچیز در آرامش و درست جوری که باید باشه... پیش رفت.... تمام قصر در حال تکاپو بود .... این مهمترین جشن بود .... یه جشن ساده نبود .... بلکه جشن سلطنتی بود .... یونگی به جین سپرده بود همچیز بهترین نحوه ممکن آماده بشه .... نمیخواست کوچکترین عیبی توی جشنی که برای معشوقه شه باشه ...
هوسوک چند بار سعی کرده بود که از یونگی بپرسه چه خبره ...
اما یونگی با جوابایی که هر دفعه میداد اون دست به سر میکرد .... با دیدن اخم ریزی که هوسوک میکرد ... لباش می‌بوسید لبخندی میزد ...
هوسوک کلافه شده بود هر چقدر به شب نزدیک ... بیشتر بیخیال میشد ...
حتی سعی کرده بود بقیه پیدا کنه ... ازشون بپرسه ... و به طرز عجیبی همشون با مشغول کردن خودشون با کارای جشن از هوسوک فرار میکردن ....
پس شاید فقط باید صبر میکرد تا زمانش برسه ....

شب
هوسوک نزدیک شومینه روی صندلی نشسته بود ... با اینکه به نظر میومد سرگرم خوندن کتابه ولی زیر چشمی یونگی که پشت میزش مشغول بود زیر نظر داشت ....
با صدای در توجه هر جفتشون سمت در رفت....
یونگی: بیا تو
خدمتکارا با لباسایی که توی دستشون بود وارد اتاق شدن .... تعظیمی کردن ... هوسوک میتونست به راحتی لباس خودش از یونگی تشخیص بده ... لباسشون دقیقا رنگ متضاد همو داشت سفید و سیاه ... و تاجی و ردایی که برای پادشاه بود....
با اشاره یونگی لباس ها روی تخت گذاشتن ... یونگی از پشت میزش بلند شد ... سمتشون رفت ....

هوسوک با چشماش حرکات یونگی دنبال میکرد.... میدونست تنها کاری که خدمتکارا براش اینجان ... آوردن لباسا نیست ...
اونا به آماده شدن پادشاه کمک میکنن ... ولی اصلا از این موضوع خوشش نمیومد ...
یکی از خدمتکارا سمت یونگی رفت تا لباسای یونگی دربیاره .... هوسوک اخم ریزی کرد ... کتاب بست ..
هوسوک: خودم انجامش میدم
با لحن جدی گفت ... سمتشون رفت ... خدمتکار عقب رفت ..
- معذرت می‌خوام سرورم...
یونگی با دیدن چهره هوسوک خندید....
یونگی: بیرون ..
خدمتکارا تعظیمی کردن ... بیرون رفتن ...

یونگی: بیا اینجا پرنس من
دستش سمت هوسوک دراز کرد ....
هوسوک سمتش رفت .... یونگی دستاش دور کمرش حلقه کرد ... اون به خودش چسبوند ... بوسه ای روی پیشونیش گذاشت ...

یونگی: معشوقه حسود من ..
هوسوک لبخند ریزی زد...
یونگی : چطوره تو اول بپوشی ؟! میخوام اون لباس تو تن پرنس زیبام ببینم...
هوسوک میتونست توی نگاه یونگ هیجان و ذوق ببینه ... لبخندی زد...
هوسوک : باشه
از یونگی فاصله گرفت ... مشغول باز کردن دکمه های پیراهنش شد ... یونگی سمت لباس جدید هوسوک رفت ... دستی روی لباس کشید ... ذهنش میتونست سورپرایز امشب براش به تصویر بکشه .... لبخندی زد...
نگاهش سمت هوسوک رفت که با بالا تنه لخت هوسوک رو به رو شد .... پیراهن هوسوک برداشت سمتش رفت .... بوسه ای روی شونه هوسوک گذاشت...

پیراهن بهش داد.... به کمک یونگی لباسش پوشید ...
مقابل آینه ایستاد ... یونگی گردنبند کلید .. که به هوسوک هدیه داده بود ... دور گردنش بست ... هوسوک با چشمایی که هیجان توش موج میزد ... به گردنبندش خیره بود ... برای این مراسم هیجان عجیبی داشت .... دستای یونگی اروم از روی شونه هاش پایین رفت ... دور کمرش حلقه شدن ... یونگی از توی آینه محو هوسوک شده بود ....
اون واقعا زیبا بود ... مثل یه فرشته ... این لباس بیش از اندازه بهش میومد...هوسوک با دیدن نگاه محو یونگی و سکوتش لبخندی زد.... نگاهش به لباسش داد... انگار یونگی توی زیبایی هوسوک غرق شده بود .. اون لباس بیش از اندازه به تن هوسوک نشسته بود ... زیباترش میکرد..... یونگ سرش نزدیک گوش هوسوک برد ... بوسه ای رو لاله گوش هوسوک گذاشت... باعث شد هوسوک پرواز پروانه ها توی قلبش حس کنه .... حس نفسای یونگ درست کنار گوشش.... اون بوسه ... لبخند ریزی زد ... گردنبندش لمس کرد...
یونگی: خیلی زیبا شدی فرشته زندگی من ...
هوسوک: ممنونم
سمت یونگی چرخید...
هوسوک: حال نوبت تو ...
یونگی: باشه ....

دو سرزمین ، یک عهد Where stories live. Discover now