17

596 116 88
                                    

هوسوک نگاهی اطراف انداخت ... هنوزم منتظر بود تا شاید یونگی از خیر اینکه روی یه تخت بخوابن بگذره ...
هوسوک: اه خب.... من کجا باید بخوابم...
میدونست این مضخرف ترین سواله ... اصلا چرا همچین چیزی پرسید...
یونگی : جایی جز این تخت هست...
سمت تخت رفت... میدونست منظور هوسوک چیه ... ولی قصد نداشت به روی خودش بیاره.... لبخندی زد...
روی تخت خوابید...

هوسوک بازم نگاهی به اطراف اتاق انداخت.... هنوز دنبال یه راه بود... سوالی که کاملا جوابش میدونست...
باید باهاش کنار بیاد .... از اون اتاق نمیتونست خارج بشه... شاید حتی بتونه روی زمین بخوابه.... نگاهش روی یونگی قفل شد.... اون خیلی ریلکس خوابیده بود..
هوسوک( توی ذهنش) : دارم دیوونه میشم
یه شبه دیگه به جهنم... سعی میکنم خودم کنترل کنم...
سمت تخت رفت... هنوز تردید داشت ولی چاره ای هم نداشت.... لبه تخت نشست ....

قطعا یونگی از حرفش برنمیگشت...چی باید میگفت ...
میگفت چون توی خواب عادت داره کسی بغل کنه و نمیخواد اون یونگی باشه.....
فاک حتی تصور اتفاق اون دفعه هم خجالت اوره براش...
یونگی نگاهی بهش کرد... میدونست هنوزم مردده...
یونگی: قرار کل شب اینجوری باشی ...

با صدای یونگی. سمتش برگشت... چشمای یونگی همچنان بسته بودن ولی خواب نبود... باید بهش میگفت نه....
یونگی: نگران عادت نباش.. فقط راحت بخواب ...
ولی اون خودش همچی میدونست....حرف یونگ باعث شد ناخودآگاه لبخندی روی لب هوسوک بشینه....
یونگی: هنوز نشستی ...
هوسوک اروم دراز کشید... درسته یونگی گفت با عادتش مشکل نداره ولی خودش چی... قلب هوسوک هنوزم باهاش کنار نیومده بود ....

رو به سقف خوابیده بود ... به ظاهر ... گه گاهی چشماش باز میکرد نیم نگاهی اطراف میکرد...خوابیدن اونجا حس عجیبی بهش میداد...اروم سرش سمت یونگی چرخوند....
به نظر خواب میومد.... تو خواب متفاوت بود ....
چهره اش...
اون یه جورایی زیباتر به نظر میومد.... بازم میتونست ضربان قلبش حس کنه....

یونگی متوجه نگاه خیره هوسوک شد... سعی داشت که اروم بدون ری اکشن باشه.... هوسوک دستش سمت صورت یونگی برد... بدون اینکه متوجه بشه ... انگار قلبش کنترل بدنش داشت... اروم دستش روی صورت یونگ کشید...
حس اینکه هوسوک داره نوازشش میکنه باعث میشد قلبش برای چندمین بار بلرزه .... دوست داشت که چشماش باز کنه تا چهره هوسوک ببینه ولی .... از طرفی علاقه ای نداشت که این صحنه هرگز تموم نشه ....ولی... لبخندی که روی لبش نشست همچی بهم زد...
هوسوک با دیدن لبخند یونگی متوجه شد که اون بیداره...
دستش کشید... فورا چرخید پشت به یونگی ....
حس میکرد گونه هاش سرخ شدن.... چرا باید اونکار انجام میداد... اهه... حالا دیگه از فکرش عمرا خوابش میمرد...

یونگی چشماش باز کرد با دیدن اینکه هوسوک پشت بهش خوابیده لبخندی زد... میتونست خجالتش تصور کنه...
خودش کمی جلوتر کشید... با حس اینکه یونگی داره تکون میخوره هوسوک فورا چشماش بست که خودش به خواب بزنه..
یونگی دستش دور کمر هوسوک انداخت.... اون سمت خودش کشید ... . هوسوک تپش قلب حس میکرد... حالا حتی قرمز تر شده بود... با چشمای گرد شده به دست یونگی که دور کمرش بود نگاه کرد...
یونگی: اروم باش و بخواب...‌.پرنس من

دو سرزمین ، یک عهد Where stories live. Discover now