33

668 108 233
                                    

شاید یونگی فکر میکرد بتونه .... همچی به قبل برگردونه ولی نشد.... چجوری ممکن بود که بشه .....
اونا به قصر برگشته بودن ..... همشون ...
وقتی جین هوسوک توی بغل یونگی دیده بود ... ترسیده سمتشون اومده بود و ازش توضیح خواست .... یونگی بی تفاوت هوسوک سمت اتاق برده بود ... به جین گفته بود صبر کنه تا بقیه بیان ...

یونگی میدونست سربازا هیچی پخش نمیکنن... اونا سربازای مخصوص یونگ بودن ... آموزش دیده بودن تا ابد هرچیزی که دیدن و شنیدن ... نادیده بگیرن...
ولی بحث اصلی قلب هوسوک بود ... اون که فراموش نمیکرد.... این یونگی آزار میداد.... چیکار باید میکرد....
هنوز با خودش کنار نیومده بود .... چقدر زده بود به سرش.... که هوسوک تا اونجا کشونده بود....
عذاب وجدان که قلبش له میکرد.... دکتر برای بررسی حال یونگ اومده بود ... ولی یونگ اجازه ورود نداد...
براش مهم نبود .... اولویتش هوسوک بود ...

زمان گذشت .... یونگی توی اتاق به هوسوک خیره بود ... توی ذهنش دنبال یه راه حل .... ولی همچیز با بیدار شدن هوسوک پیچیده تر شد.....
هوسوک از وقتی بیدار شده بود حرفی نزده بود... همچنان ساکت روی تخت بود .... چرا اینجوری شده بود ...‌ قلبش انگار دوست نداشت چیزی حس کنه ....
دلش نمی‌خواست کسی ببینه ... یا باکسی حرف بزنه ...
یونگی هر چقدر سعی کرده بود نشد.... اونقدر یونگی با لقبای مختلف صداش زده بود .... مثل قبل ته قلبش میلرزوند .... ولی حتی نگاهشم نکرده بود .... نه تنها یونگ بلکه جیمین ....حتی با اینکه جیمین گریه شد ... ولی هوسوک حتی سمتش هم نچرخید .. با اینکه خودش زیر پتو اشک می‌ریخت ... اروم بی صدا .. نامجون و ته و کوک .... اونا برای معذرت خواهی اومدن .... ولی بدون اینکه جوابی بگیرن ... رفته بودن ....

تنها کسی که باهاش حرف میزد جین بود .... چون تنها کسی بود که باورش کرد.... حرف زدن فقط در حد اینکه جین مطمئن بشه حالش خوبه ... جین بهش حق میداد که نخواد باهاشون حرف بزنه .... و گفته بود حتی اگه بخواد برای مدتی از قصر بره کمکش می‌کنه ...
هوسوک با صدای دعوای جین و یونگی بیدار شده بود.... جوری که جین یونگی مقصر میدونست ....
سرش داد میزد ... ولی یونگی حتی از خودش دفاع هم نمیکرد.... چیزی نبود که بگه تمام دعوا جین حقایق توی صورتش میزد .... شاید سیلی واقعی نبود ... ولی به اندازه اون برای یونگ درد داشت .... شاید اگه یه روز دیگه ... یه موقعیت دیگه بود ...هوسوک فورا پیش یونگی میرفت .... تا ازش دفاع کنه ... ولی این بار نه ... اون حتی از زیر پتو تکون هم نخورد.... درسته .... یونگی مقصر بود ...همشون ....

برای بار سوم خدماتکارا سینی غذا آورده بودن.... یونگی هرچقدر هوسوک صدا میزد تا بیاد ولی جوابی نداشت .... میفهمید هوسوک ناراحته ... چندباری خواست بره هوسوک در اغوش بگیره ولی نرفت.....
یعنی رفت و برگشت.... باید صبر میکرد ... اگه هوسوک نمی‌خواست حرف بزنه ... پس نمیخواست لمس هم بشه .... خدمتکارا سینی گذاشتن بیرون رفتن.... یونگی هم نخورده بود ... تا وقتی که هوسوک بیاد ...
فضا قصر گرفته شده بود ... سکوت مرگباری که بود...
کسی نمیدونست وقتی بیرون بودن چی گذشته بود... ولی جو سنگین اتاق شاه ... کل قصر گرفته بود ...
چهره کلافه ... ناراحت یونگ ...
نگاه ترسیده و غمگینش ....

دو سرزمین ، یک عهد Where stories live. Discover now