11

678 127 73
                                    

سعی داشت با تمام توانش اون روز به خاطر بیاره ...
اون پسر ... باید حتی یه بخشی از چهره اون به خاطر بیاره...کسی درباره اون روز نمیدونست غیر از اون دونفر شاید...یونگی خودش بود...همون پسری که بهش انگیزه زندگی داد..هوسوک تموم مدت فکر میکرد اون فقط یه رویا ست... سرش درد میکرد...دستاش دو طرف سرش گذاشت...

چشماش روی هم فشار میداد..
یونگی با دیدن حالت هوسوک ترسیده بود... نمیدونست چخبر شده...چه اتفاقی داره برای هوسوک میوفته...
تنها چیزی که میدونست این بود که باید از قلبش پیروی کنه..
هوسوک بغل کرد...سرش روی سینه خودش گذاشت...
کمرش نوزاش کرد...
گرمای بدن یونگی حس میکرد ... حتی نوازشش رو... باعث میشد تپش قلبش حس کنه مثل دفعات قبل...
به نظر میومد نوازش یونگی جواب داده...
هوسوک ارومتر بود..هوسوک از خودش فاصله داد..
نگاهی به چهره اش انداخت ...
یونگی: هوسوک ....

به چشمای نیمه اشکی یونگی خیره شد...
حالا داشت به یاد میورد...چهره اون پسره رو... اسمش رو...
با چشمای شوکه شده به یونگی خیره بود... هرچقدر که تصویر توی ذهنش واضح تر میشد شباهت اون تصویر با چهره رو به روش بیشتر میشد...اشک توی چشماش حلقه میزد... شاید ذهنشون فراموش کرده بود‌ ولی قلباشون نه‌...
حس سنگینی که روی قلبش بود.... داشت از بین میرفت...

انگار طلسم شکسته بود... طلسم دوری...فراموشی...
هوسوک: اون....تو بودی؟
قطره اشکی از گوشه چشمش ریخت...
یونگی لبخندی زد... دستش روی صورت هوسوک کشید...اشکش پاک کرد..
یونگی: اره من بودم...همون پسر که ۱۰ سال پیش توی جنگل با تو گم شد...
هوسوک هنوزم گیج بود.... انگار رویاش واقعی شده...
شاید هنوز باورش نمیشد...
هوسوک : نه امکان نداره؟؟
سرش تکون داد.. عقب تر رفت..
یونگی: چجوری بهت ثابتش کنم...
به چشمای هوسوک خیره بود... بهش حق میداد...اگه بخواد که مطمئن بشه..

یونگی: ماهگرفتی پشت گوشت دلیل مضخرف نفرینت ...فرار کردنت به جنگل.. اب تنیمون توی رودخونه... فرار کردنمون از دست اون الفا...
دیگه چی باید بگم برای اینکه ثابت کنه اون لعنتی من بودم..
جمله اخرش محکمتر و بلندتر گفت...
تمام اون جزییات درست بود.. اون قطعا خودش بود...
هوسوک شوکه شده بود... هجوم اون همه خاطرات به ذهنش براش سنگین بود... روی زانوهاش افتاد...
اشکایی که میرختن..
یونگی با دیدن افتادن هوسوک فورا سمتش رفت...
هوسوک : چرا...چرا برنگشتی لعنتی...هق
توبهم قول دادی که برمیگردی پیشم هق

ضربه محکمی به سینه یونگی زد... باعث شد یونگی که سرپا بود به عقب بیوفته ... با تعجب به هوسوک زل زده بود..
به اشکایی که حالا تمام صورتش پر کرده بودن..
یونگی حالا به خاطر میورد اون بخشی که فراموش کرده بود .. کوچیک اما مهم.. اون قول خودش فراموش کرده بود... قسم خورده بود برگرده خودشو و هوسوک از اون بدبختی نجات بده ... قطعا هوسوک از قول اخر خبر نداشت ولی ... پس درباره چی حرف میزد...
هوسوک: تو گفتی من بمونم..هق و تو میایی دنبالم..هق

دو سرزمین ، یک عهد Where stories live. Discover now