28

503 97 80
                                    


یونگی نگاهی به چهره خندون هوسوک که رو تخت نشسته بود انداخت.... سمت تخت رفت....
یونگی: خوش گذشت؟!
هوسوک: اوهوم
یونگی: ولی باید باهاش چیکار کنم... چطور جرات کرده
معشوقه منو ازم دور کنه..
پوزخندی زد ... روی تخت نشست... دستاش دور کمر هوسوک حلقه کرد اون توی بغل خودش کشید....گونه شو بوسید...
هوسوک خندید..
هوسوک : یونگی... نباید اینقدر حسود باشی
یونگی: به عنوان پادشاه هر کاری که بخوام میکنم...
هوسوک : حتی اگه من بگم ...
نگاهش به یونگی داد...

یونگی : معلوم که نه... تو پادشاه واقعی
بوسه روی پیشونی هوسوک گذاشت....
یونگی: پرنس من...
هوسوک : هوم
یونگ: سعی کن با جیهون رو به رو نشی... تنها جایی نرو ... به دیدنش نرو ... باهاش تنها نشو ...
هوسوک میتونست نگرانی یونگی بفهمه... نگران یونگی به خاطر ترس خودش بود ....
هوسوک : باشه..
یونگی لبخندی زد...‌.

یونگی دراز کشید ...سر هوسوک روی سینه اش گذاشت ... دستش نوازش وار روی کمرش کشید ...
بوسه ای روی موهای هوسوک گذاشت...
هوسوک چشماش بست....
یونگی غرق افکارش بود... باید همچی خوب پیش می‌رفت ...درست جوری که اون و جیمین برنامه ریزی کردن.... اما جیهون بیکار نمیموند... احتمالا نقشه های داشت....
اگه بخواد بلایی سر هوسوک بیاره.....
برای نابود کردنش همه کار میکنه... هر کاری که لازم باشه ... حتی اگه بازهم نیاز باشه جنگ شروع می‌کنه...

نگاهی به صورت خوابالو هوسوک انداخت... لبخندی زد...
بودن هوسوک کنارش یعنی اون همچیز داشت‌.. نمیزاشت کسی قلبش ازش دور کنه.... چشماش بست .. بخواب رفت.... فقط دو روز دیگه تا پایان همچیز....

#####

صبح روز بعد

هوسوک زودتر بیدار شد.... امروز قرار بود قصر به جیمین نشون بده .... مشخصا براش ذوق داشت ...‌ بعد از عوض کردن لباساش ... سمت در رفت... بعد از اینکه دستور داد صبحانه بیارن داخل اتاق برگشت... با دیدن اینکه یونگی هنوزم خوابه لبخندی زد سمتش رفت...
هوسوک : یونگی... یونگی....
یونگی تکون داد... ولی یونگی فقط اخم کرد چرخید...
این حالت کیوت یونگی باعث میشد خنده اش بیشتر بشه... گاهی اوقات شک میکرد این واقعا همون یونگیه...
همونی که روز اول دیده بودش...

هوسوک : یونگیااا.....
تقریباً داد زد ...
یونگی کلافه سمت هوسوک چرخید ... به نظر نمیومد بیخیالش بشه ....
یونگی: من انرژی برای بیدار شدن ندارم...
هوسوک‌: پس باید بهت انرژی بدم...
لبخندی زد... لبای یونگی بوسید....
یونگی چشماش باز کرد... پوزخندی زد...
یونگی: منبع انرژی من...
هوسوک : گربه لوس ...

خندید و از یونگی فاصله گرفت...
یونگی ابرویی بالا انداخت متعجب به هوسوک خیره بود.... الان چی خطاب شده بود... گربه‌....
هوسوک فکر میکرد اگه یونگی برای اون لقب میزاره اونم می‌تونه بزار پس .... اگرچه جرقه این پیشنهاد سوال جیمین بود... اینکه اون یونگی به جز اسمش چی صدا میزنه .... تنها کلمه ای کاملا شبیه یونگی بود... گربه بود...
یه گربه که پیش صاحبش لوسه ولی برای دیگران وحشی....

دو سرزمین ، یک عهد Where stories live. Discover now