(..)

553 90 127
                                    

یونگی دستش روی شکم هوسوک گذاشت اروم نوازشش میکرد.... با لبخند به صورت هوسوک که با خنده توی افکارش غرق بود به شکمش خیره بود ... نگاه میکرد...
نامجون : حداقل الان نیاز. نیست اون نامه ها تحمل کنی....
لحظه ای از دهنش در رفت ... با چشم غره ای یونگی نگاهی به هوسوک کرد لبخند الکی زد... نگاه متعجب هوسوک بین یونگی و نامجون میچرخید ... کدوم نامه ها ... چرا اون ازشون خبر نداشت.... یونگی چیو ازش پنهون کرده بود ... که اینجوری به نامجون نگاه می‌کنه ....
نامجون : بهتر ما بریم ...
جین: ولی...

جین میدونست نامی گنده زده ... ولی بنظرش الان مهم نبود ... به هر حال حالا هوسوک بچه یونگی داره...
قبل از اینکه حرفش کامل کنه نامی دستش گرفت بیرون رفتن ... یونگی کلافه نفسش بیرون داد... نگاهش به چشمای متعجب هوسوک داد....
هوسوک: یونگ جریان چیه؟!
یونگی قصد نداشت بگه ... شاید قبلا فکر کرده بود که باهاش درمیون بزاره برای فرزندخوندگی ولی الان دیگه نیاز نبود ... ولی نامجون همچی بهم ریخت ... سکوت کرد... چشماش بست سرش روی شکم هوسوک گذاشت.... اون بچه الان خیلی کوچیکه .... ولی قلب یونگی میتونست حسش کنه ....
هوسوک با دیدن سکوت یونگی اخمی کرد ...صبرش تموم شد...
هوسوک : یونگ...

جدی تر اسمش صدا زد .... یونگی میدونست این لحن هوسوک یعنی چی .... اون کوتاه نمیومد ... پس بهتر بود که بگه .... عصبانیت الان براش خوب نبود ....
یونگی: پرنس من عصبی نشو برات خوب نیست
اروم گفت .... سرش از رو شکم هوسوک برداشت ... خودش بالاتر کشید ... به تاج تخت تکیه داد... سر هوسوک روی سینه اش گذاشت....
هوسوک : پس بگو
کلافه گفت ....
یونگی نفس عمیقی کشید ... واقعا نمی‌خواست الان اون موضوع پیش بکشه .... تا هوسوک به اینکه اگه این معجزه رخ نداده بود فکر کنه ....
یونگی: اونا ... اون عوضیا مدام ازم یه ولیعهد میخواستن ...اینکه تو ... مجبورم نکن لطفاً
نتونست بگه .... ولی همون لحن آشفته اش برا هوسوک کافی بود ... همون چند جمله ... اون فهمیده بود ... درخواستی که اونا داشتن و اینکه چرا یونگ ازش پنهون میکرد ... و حتی الان که نمیخواد درباره اش حرف بزنه ....

این همزمان بهش یه حس خوب و یه حس بد میداد.... اینکه یونگ تا این حد نگرانشه ... از اون طرف اگه این بچه هرگز نمیومد تو زندگیشون چی میشد ....
هوسوک: باید بهم میگفتی ...
با لحن ارومی گفت ...دستاش روی شکمش گذاشت... سرش بیشتر توی سینه یونگی مخفی کرد ....
یونگی: دیگه مهم نیست... تو الان یه معجزه بهم دادی
بوسه ای روی موهای هوسوک گذاشت...
یونگی: باید جشن بگیریم میخوام سراسر میدگارد جشن بگیرن ...
یونگی با لبخند و ذوق داشت اون جشن تصور میکرد.... قیافه شوکه همه از شنیدن این خبر رو .....
یونگی: دیگه نباید کاری انجام بدی تمام کارات به عهده جین... تو فقط باید استراحت کنی

هوسوک میدونست هیجان و ذوق زدگی توی صدای یونگی تشخیص بده... حتی ضربان قلبی که با هیجان میزد رو ‌... و نگرانی که یونگی داشت .....
اونم مثل یونگ بود .... قلبی پر از هیجان ... ولی نه... مشخص بود یونگی از اون بیشتر ذوق داره .... این باعث میشد هوسوک بیشتر خوشحال باشه .... لبخندی زد...
هوسوک : واقعا لازم نیست..‌ من هنوزم...
میخواست بگه که می‌تونه ادامه بده میخواست که مخالفت کنه ولی نتونست ... دلش نیومد ... نمیخواست این حسی که یونگی داره خراب کنه ... یونگی منتظر بود تا هرجور شده هوسوک منصرف کنه ....ولی...
هوسوک : خیلی خب...
یونگی: آفرین زندگی من
لبخندی زد ... بوسه روی سر هوسوک گذاشت ... هوسوک با لبخند به دستای یونگی که روی دستای خودش، شکمش لمس میکردن خیره بود.... هنوزم سخت بود باور کنه یه بچه اونجاست... بچه خودشو یونگی....
هوسوک : کوک و ته و جیمین خیلی ذوق میکنن
با یادآوری اونا لبخندش پر رنگتر شد ...
یونگی: فکر کنم بهتر بگم همونجا ببمونن .... برای شاهزاده من خطرناکن ....

دو سرزمین ، یک عهد Where stories live. Discover now