8

690 135 45
                                    

با شنیدن صدای غر زدنای جین که داشت به یونگی فش میداد، خندید و سمت راه پله رفت....
با دیدن جین که توی آخرین پیج راه پله لبخندی زد..
هوسوک : هیونگ ...
جین با دیدن هوسوک نفس راحتی کشید ،بغلش کرد...
جین : خوشحالم که سالمی تقربیا داشتم سکته میکردم...
اون یونگی عوضی ...
هوسوک خنده ریزی کرد..
هوسوک: من خوبم هیونگ

هوسوک از خودش فاصله داد ..
جین : اون بیشعور که اذیتت نکرده...
هوسوک: نه هیونگ
جین : خوبه ..
معلوم نیست اگه ته و کوک پیدات نمیکردن بهم نمیگفتن تا کی قرار بود حرف نزنهههه
جمله اخرش داد زد تا مطمئن بشه یونگی صداش میشنوه ...
هوسوک به خاطر داد جین دستاش روی گوشاش گذاشته بود.

به رابطه بین اونا لبخند میزد ... رابطه شون خیلی صمیمی بود ...مثل اون و جیمین ...ولی نه شاید هم بیشتر ... یعنی میشد اونم بخشی از این دوستی بشه ...
یونگی: دقیقا از دلایلی که نگفتم همین بود
نگاه هوسوک سمت یونگی و نامجون رفت که پشت سر جین وایستاده بودن ..
نامجون: بیبی کوتاه بیا لطفاً...
یونگی با کلافگی از کنارشون رد شد و بدنش رو تخت انداخت... نگاه هوسوک دنبالش میکرد .
جین : بچه پرووو
چشم غره ای یونگی رفت ..

نامجون : بیب..
جین : من اروممم البته بعد از اینکه اون گلدون توی سرش زدم
یونگی: هوسوک باید شاهدت بدی که اون نقشه قتلشو بلند گفت
هوسوک که هنوزم نگاهش روی یونگی بود ‌‌...جاخورد...
برای اولین بار بود که اسمش از دهن یونگی میشنید..
اون با کلافگی به طرز کیوتی اسمش گفته بود ...
بدون اینکه بفهمه بقیه جمله چی بود سرش با لبخند تکون داد...
جین نگاهی به نامجون کرد .. به بی اعنتا به یونگی
روی صندلی نشست ..
جین : بعد میگی چرا باهاش مهربون نیستی
حالا دیگه از شوهرش برای من استفاده میکنه

نامجون نگاهی به هوسوک انداخت
نامجون: حس میکنم بیشتر با رفتار شما دوتا بدبخت هنگ کرده
هوسوک نگاهی به نامجین انداخت ...
هوسوک : اوه...خب برام جالبه ..همچین رفتاری با پادشاهتون دارین ..
دستی پشت سر کشید..
نامجون : ما خیلی وقته دوستیم از بچگی قبل از اینکه این مقاما داشته باشیم..
جین : فراتر از دوست...
یونگی: اونا برام خانواده ان ...
با شنیدن این جمله نامجین لبخندی زد . نگاه هوسوک سمت یونگی رفت...
خانواده.... اون تقریباً همچی از دست بود...
بعد از اون اتفاق ... خانواده اش اون فرستادن قصر ...حتی به راحتی با رفتنش به میدگارد موافقت کرده بودن ...

دوست زیادی هم نداشت ... همه به خاطر ماه‌گرفتگیش
اینکه مثل بقیه نیست ... اینکه یه الف ناقصه .. اینکه
مثل بقیه قدرتی نداره ... ازش دوری میکردن.. تا نحسیش اونا نگیره ...
اون فقط جیمین داشت ... که حالا اون هم نبود...
اشک توی چشماش جمع شد...
سکوت یکباره هوسوک ... نگاه متعجب همه سمتش برد..
حتی یونگی...
جین متوجه لبخند تلخ و اشکای هوسوک شد.... با اینکه سر هوسوک پایین بود...

دو سرزمین ، یک عهد Where stories live. Discover now