29

611 113 152
                                        

هوسوک : یونگی ....
با جیغ هوسوک فورا نگهبانا وارد اتاق شدن .... بدن بی جون یونگی از روی زمین برداشتن .... روی تخت گذاشتن...
وون: دکتر خبر کنید الان..
داد زد... سمت هوسوک رفت...
هوسوک توی شوک بود... با چشمای اشکی به یونگی خیره بود.... انگار قلبش وایستاده بود.... بدنش توان تکون خوردن نداشت... میخواست سمت یونگی بره ... بدنش بغل کنه ولی نمیتونست انگار ذهنش همچی
فراموش کرده بود.... هیچ صدایی نمیشنید.....وون چند بار صداش زد... تکونش داد... ولی بی فایده بود هوسوک خشکش زده بود....
چیشد....
چیشد که الان یونگی بیهوش شه ... فقط چند لحظه تنها موند چه اتفاقی افتاد.... همچی خوب بود ...

ذهنش پر از سوال بود .... گیج شده بود.... نمیدونست چه خبره .... سو قصد به شاه... صدای هیاهو و جیغ توی قصر پیچید..... ترس همه جا برداشته بود....
هوسوک هنوزم سرجاش وایستاده بود....
نمیخواست باور کنه...‌.. خیلی طولی نکشید... که نامجین و تهکوک هم وارد اتاق شدن.... نگاه نگرانشون بین یونگی و هوسوک چرخوندن....
دکتر فورا وارد اتاق شد همه کنار زد.... بالای سر یونگی رفت....

ولی چرا کاری نکرد... اون یه دکتره چرا فقط نبض گرفت... سرش پایین انداخت.... فکرای منفی هوسوک اوج میگرفتن....
هوسوک حتی نفهمید کی اشکاش شروع به ریختن کردن..... نه امکان نداشت .. نباید اینجوری میشد....
نباید....

- متاسفم...
همین یه کلمه.... همین یکی کافی بود.... تا همچیز سقوط کنه... اشکایی که شروع به ریختن کردن.....
صداهایی که از روی غم یونگی صدا میزدن....
هوسوک : نه ... نه... نمیتونی‌‌..
دکتر دروغ گفته بود ... مطمئن بود... یونگی نمیتونست ولش کنه.... چرا قلبش حس نمیکرد.....
تمام توانش جمع کرد.... سمت یونگی دوید.... بدن یونگی توی آغوشش گرفت....
هوسوک : هق... یونگی.... خواهش ..هق میکنم...
گریه حتی اجازه حرف زدن بهش نمیداد... گریه داشت خفه اش میکرد.....
این شوخی مضخرفی بود... کاش تموم بشه...
کاش یونگیش بیدار بشه....

هوسوک : لطفا... هق... منو...هق...تنها....هق...نزار...
بدن یونگی بیشتر به خودش فشار داد...
التماسش میکرد.. ولی.... یونگی کی بهش بی اهمیت شده بود.... چرا جوابش نمیداد... چرا بغلش نمیکرد.... چرا چشماش باز نمیشدن....
دیدن حال هوسوک همه عذاب میداد... چجوری که صدای گریه هاش اتاق پر کرده بود... بدن یونگی بغل کرده بود....

این صحنه خود جهنم بود..... قلب هوسوک هم وایستاد درست همون لحظه ای که یونگی مرد....
خواستن هوسوک اروم کنن ولی نتیجه نداشت ... چجوری باید ارومش می‌کردن... اون همچیزش از دست داد.... کسی که عاشقش بود... کسی که بهش اهمیت میداد... چرا الان ... الان که همچی داشت خوب میشد...چرا الان باید یونگی ازش می‌گرفتن...

#####
یونگی از صدا های هق هق هوسوک بیدار شد....
نگران نگاهی به صورت هوسوک انداخت... خیس اشک بود.... پیراهن یونگی چنگ زد بود... مدام اسم یونگی تکرار می‌کرد.....
مشخص بود کابوس بدی میبینه.... یونگی سر هوسوک از سینه اش برداشت .... بغلش کرد.... دستاش نوزاش وار روی کمر هوسوک کشید...
یونگی: من اینجام.... من اینجام قلبم...

دو سرزمین ، یک عهد Where stories live. Discover now