13

676 124 38
                                    

رفتار یونگی عوض شده بود ...همه دلیلش اون معشوقه الف میتونستن ... و در واقع هم درست فهمیده بودن...
تمام این تغییرات به متعلق به یه شخص بود .. هوسوک...
وارد محوطه قصر شدن... هوسوک هنوزم از نگاه هایی که روشون بود ناراحت بود... از اینکه اینجوری مرکز توجه دیگران باشه حس بدی داشت...
یونگی نگاهی بهش کرد ... از صورت هوسوک میتونست بفهمه که راحت نیست ...

با اینکه دوست داشت همین جوری ادامه بده ...ولی راحتی هوسوک براش مهمتر بود...
یونگی: میخوای برگردیم؟!
هوسوک متعجب نگاهش به یونگی داد...
هوسوک: اوه نه ... من خوبم...
یونگی:به من نباید دروغ بگی ...
خیلی جدی توی چشمای هوسوک خیره بود...
هوسوک: من...دروغ نمیگم..
درسته که از نگاه بقیه خوشش نمیومد ولی... قلبش هم حاضر نبود این گردش تموم کنه... به هرحال اون کنار پادشاه بود کسی جرات اینکه حرفی بهش بزنه نداشت...

یونگی هنوزم حس میکرد که هوسوک داره بهش دروغ میگه... ولی ترجیح داد جوری رفتار کنه که نمیدونه...
یونگی : خیلی خب...
به راهش ادامه داد... هوسوک سمت مکان همیشگی خودش برد ... درخت بزرگ و قدیمی محوطه....
مکان ارامش یونگی....
هوسوک نگاهی به درخت انداخت... قدیمی بود اما هنوز سرسبز بود.. سایه ای که داشت ... بادی که از بین برگاش می‌وزید...حس خوبی بهش میداد... لبخندی زد..

یونگ محو لبخند هوسوک بود ... همیشه اینجا اومدن با اون پسر بچه الف تصور می‌کرد.... اولین دیدارشونم دقیقا زیر یه درخت بود ... یونگی لبخندی زد..
همین کافی بود تا همه کسایی که تماشاشون میکردن شوکه شن... کمتر کسی لبخند پادشاه دیده بود ...
یونگی : بشین .
هوسوک بدون معطلی زیر درخت نشست و به تنه درخت تکیه داد و چشماش بست...میخواست ذهنش اروم کنه...
یونگی پاهای هوسوک دراز کرد... با پوزخند نگاهی به چشمای بستش انداخت دراز کشید ... سرش رو پاهای هوسوک گذاشت ..

هوسوک با حس جسم سنگینی روی پاهاش چشماش باز کرد با دیدن صورت یونگی جاخورد... اونا روی پاهاش خوابیده بود... اروم بود لبخند میزد...
هوسوک هول شده بود .. نگاهی به اطراف انداخت..
بعضیا با لبخند و بعضیا با عصبانیت بهش نگاه میکردن..
نگاهش به صورت یونگی دوخت...
هوسوک: یونگی...
با تردید اسمش صدا زد..
یونگی: فقط برای چند لحظه ... اروم باش
هوسوک که میدونست از پس یونگی برنمیاد ... تصمیم گرفت بی حرکت بمونه ....نگاهش روی صورت یونگی قفل بود ... تک تک اجزای صورتش نگاه میکرد...

حقیقتا تا حالا اینجوری دقت نکرده بود.. ولی اون واقعا زیبا بود... بی نقص... بر خلاف ظاهر خشنش صورتش موقع خواب زیبا بود...محو بود ...با باز شدن چشمای یونگی جا خورد... نگاهش یه طرف دیگه داد...
یونگی پوزخندی زد...گونه هوسوک بوسید که صدای جیغ بقیه بلند شد...
هوسوک شوکه شده بود...گونه هاش سرخ شدن...
شاید تا حالا باید به بوسه های یونگی عادت میکرد ولی اون لعنتی جلو همه بوسیده بودش.... ضربان قلبش حس میکرد...

دو سرزمین ، یک عهد Where stories live. Discover now