5

743 138 29
                                    

هوسوک فقط قاطی بازی های اون دوک عوضی شده بود...اون روز اولش خیلی چیزا ها دیده بود... یونگی قصد نداشت اون بترسونه.. ولی دیدن ته توی اون وضعیت عقلش ازش گرفته بود....

اون همه کاری میکرد تا ته یه زندگی شاد و اروم داشته باشه.... جمله شو اماده کرده بود... ولی نتونست حرف بزنه... اون یه پادشاه بود..غرور لعنتیش بهش اجازه عذر خواهی نمیداد....

ولی حداقل باید تشکر میکرد ... اون میتونست اون بچه ها ول کنه ولی نکرد... مطمئن بود ته بعدا کلی غر میزنه به خاطرش و مجبورش میکنه غذر خواهی کنه...
دستش روی دستگیره اتاق متوقف شد .
یونگی:لعنت بهت...

سمت نگهبان چرخید .
یونگی: اگه بخوای از یه نفر تشکر کنی بدون اینکه بفهمه چیکار میکنی
+ بله ..
با گیجی به یونگی نگاه میکرد ولی یونگی کاملا جدی اینو پرسیده بود.
+ اوه خب..سرورم.. کاری که بهش علاقمند باشه انجام میدم...یا خرید گل ..یا هدیه..

یونگی: خوبه براش یه دست گل بگیر
+ ببخشید برای کی سرورم ...
یونگی: جانگ هوسوک ... صیغه جدید...
+ بله سرورم..
نگهبان لبخند ریزی زد. یونگی بی تفاوت وارد اتاقش شد.
- سرورم

نگاه یونگی سمت دختر نیمه برهنه ای که رور تختش بود رفت. دختر با عشوه بدنش از روی تخت پایین اورد سمت یونگی رفت. یونگی اخم ریزی کرد... دقیقا الان وقتی بود که نیازی به سکس نداشت..عصبی داد زد..
یونگی: نگهبان ...
با داد یونگی ، دختر سر جاش خشکش زد و نگهبانا فورا اومدن داخل ...

یونگی: مگه نگفته بود کسی بدون اجازه من حق نداره بیاد داخل این اتاق
با خشم نگاهی به نگهبانا کرد..
+متاسفم سرورم
- اما من ... من سوگلی قصرم..
دختر با چشمای اشکی به یونگی خیره بود
یونگی: بندازیدش بیرون ..
با جدیت کامل داد زد . نگهبانا سمت دختر رفتن اون بیرون بردن. صدای گریه دختر توی راهرو پیچید ... یونگی سمت پنجره رفت... با دیدن سربازای نامجون پوزخندی زد .

+ سرورم ژنرال کیم اینجا هستن
یونگی : بیاد تو
نامجون وارد اتاق شد..
نامجون: اشک اون دختر برای چی دراوردی هیونگ؟
یونگی: برای اینکه میخواست به فاک بره و نرفت..
نامجون پوزخندی زد.

نامجون: بگذریم.. اون مرد گرفتیم و خب یه سری مدارک .... حالا هم داشتم میرفتم دوک بیارم گفتم اگه دوست داشته باشی...
یونگی بدون معطلی سمت نامجون اومد.
یونگی: اون عوضی کجاست
نامجون: توی اتاق ملکه
یونگی: بریم

یونگی همراه نامجون سمت اتاق ملکه رفتن . سربازای نامجون تمام قلعه توی دست داشتن .
یونگی بدون کوچکترین مکثی به محض رسیدن به اتاق ملکه در باز کرد. وارد شد پشت سر نامجون و تعدادی سرباز هم وارد شدن . با دیدن ملکه و دوک که مشغول خوردن چای بودن ، عصبانیتش بیشتر میشد ..

ته الان روی تخت و داره برای زنده بودنش میجنگه و اون دو نفر دارن با ارامش با هم وقت میگذرونن..دوک و ملکه با تعجب بهشون خیره بودن . از چهره یونگی عصبانیت میشد فهمید...
ملکه: سرورم...
یونگی سمت دوک رفت . یقه اشو گرفت اون بلند کرد.
یونگی: بهت گفته بودم .. دقیقا بهت گفتم که دست از سر برادرم بردار ..
دوک : من متوجه منظورتون نمیشم سرورم..

دو سرزمین ، یک عهد Where stories live. Discover now