جین نگاه مشکوکش بین هوسوک و یونگی چرخوند.....
بقیه با تمام کنجکاوی منتظر کوچیکترین کلمه از اونا بودن... ولی باید نا امید میشدن... یونگی طبق معمول با بیخیالی تمام چشماش بسته بود.. هوسوکی که سرش پایین بود خنده ریزی روی لبش بود.....
ولی اونا هر لحظه کنجکاو تر میشدن.... این سکوت به تصورات توی ذهنشون پر و بال میداد...بلاخره یکیشون تصمیم گرفت سکوت بشکنه...
ته : هیونگگگگ... بگو دیگه لطفا... قول میدم تا یه روز جات تمام غرغرای جین هیونگ تحمل کنم...
ملتمس به یونگی نگاه میکرد...
جین : یاااااا این بچه نگا ... من کی غررر میزنم...
عصبی نگاهی به ته انداخت...
کوک : همیشه...
اروم گفت ولی کسی که نباید میشنید شنید...
جین : خیلی خب دفعه بعد که صدای ناله هات کل قصر شنیدن از من نخواه که جمعش کنم....
چشم غره ای به کوک رفت...کوک نیشگون ارومی از پای ته گرفت ...
ته : اخ...
با تعجب کوک دنبال میکرد...
کوک فورا جاش عوض کرد.. سمت جین رفت بغلش کرد..
کوک: ببخشید هیونگییییی ...
همشون خندیدن....
ته : این وسط چرا من زدی ؟!
کوک : چون همچی زیر سر تو...
با اخم نگاهی به ته انداخت روش برگردوند...
هوسوک فکر میکرد که بقیه از خیر اون موضوع گذشتن ... حالا میتونه راحت نفس بکشه ولی ...
نامجون: البته یه موضوع هنوز حل نشده ...
پوزخندی زد ... با سر به یونگی و هوسوک اشاره کرد....جین: درسته ...خب...
هوسوک با لبخند نگاهشون کرد قرار نبود بیخیال بشن ...
ولی خجالت میکشید خودش بگه ....
با دستش به پهلو یونگی زد...
یونگی نگاهی به چشمای منتظر اطرافش انداخت...
یونگی: اتفاق ده سال پیش تکمیل کردم....
کسی هنوز متوجه منظور یونگی نشده بود... ولی کم کم با رنگ گرفتن گونه های هوسوک حدسایی میزدن... هوسوک نگاهش به پایین دوخت ...
یونگی: اولین بوسه ...
همین دو کلمه کافی بود تا تهکوک از شدت ذوق جیغ بزننن....
فکر کردن به اتفاقی که چند دقیقه پیش افتاده بود .. باعث میشد قلب هردوتاشون تند تر بزنه ....هوسوک نگاهش به دستاش دوخته بود که با حس دوتا جسم سنگین دو طرفش سرش بالا اورد ...
اون از طرف توی بغل تهکوک قفل شده بود...
لبخندی زد...
نامجون با سر به یونگی اشاره کرد که به گوشه دیگه اتاق برن... جین نگاهش به نامجون و یونگی افتاد که از جمع خارج شدن... به نظرش خبرایی میومد پس دنبالشون رفت...اون سه تای دیگه اینقدر سرگرم بودن که حس نکردن نامجین و یونگی ازشون فاصله گرفتن...
کوک : این فوق العاده است هیونگ... برات خیلی خوشحالم
ته: اولین ها همیشه بهترینن...
این حرف ته باعث شد پای کوک درست پهلوش هدف بگیره....ته با چشمای گرد شده درحالی که پهلوش گرفته بود از هوسوک فاصله گرفت... شوکه شده نگاه به کوک کرد که با اخم نگاهش میکرد...
کوک : یعنی دیگه بوسه های منو دوست نداری...
نگا هیونگ هنوز هیچی نشده ازم بدش میاد...
ته : نه نه من غلط بکنم.... بوسه های شما همیشه بهترینای منن زندگیم...
YOU ARE READING
دو سرزمین ، یک عهد
Fanfictionسرزمین میدگارد +جنگ بین میدگارد و سرزمین اِلف ها چندین سال ،ادامه داره سرورم -خسارت های وارده زیاده سرورم 👑 قطعنامه صلح امضا میکنم * یعنی تو شرط ازدواج میپذیری هیونگ ؟ 👑 برام مهم نیست ، اون هرگز قلب منو نخواهد داشت ____ سرزمین اِلف ها + پا...