9

644 119 56
                                    

یونگی: چه دفاعی داری دوک؟؟
پوزخندی زد .نگاهش به دوک داد ..
میتونست از چهره دوک بفهمه که کامل جاخورده ...
دنبال یه راه فراره ...
صدای خنده دوک تمام توجه ها سمت اون برگردوند...
اخمی روی صورت یونگی نشوند ...
دوک : مین یونگی...
واقعا فکر کردی بدون من میتونی دووم بیاری ...
من کسی بودم که تو شاه کردم.تو نمیتونی از شر من خلاص بشی ...فکر کردی اشراف با این چهارتا سخرانی تو خام میشن...
شمشیر نامجون روی گلوش نشست و مانع ادامه حرفاش شد .
نامجون: چطور جرات میکنی.. پادشاه اینجوری خطاب کنی خائن ..

عصبانیت یونگی هر لحظه بیشتر میشد...
اون عوضی.... همین الان پادشاه بودنش به مسخرگی گرفته بود...
اون پوزخند مضخرف روی صورتش...
با اشاره دستش جین نامه ها بهش داد...
نامه ها محکم توی صورت دوک زد...
یونگی: میدونی اینا چین؟؟ خوب بهشون نگا کن...
اینا نقشه های تو عوضی با اون جیهون پست فطرتن ...
فریاد های یونگی باعث میشد تمام سالن بلرزه ..
یونگی: فکر کردی من یا اطرافیانم عروسک خیمه شب بازی شما دوتاییم ...
کنار صورت دوک خم شد...

یونگی: منتظر اون جیهون عوضی باش بزودی میفرستمش پیشت
پوزخندی زد... سمت جایگاهش برگشت..
دوک: تو..
نامجون: کافیه کلمه ای دیگه بگی تا سرت از دست بدی
شمشیر بیشتر به گلو دوک فشار داد...
نگاه همه روی یونگی بود... همه منتظر اعلام دستورش بودن...
بدون شک جرم های دوک اینقدر قوی بودن که حکم اعدامش قطعی بود...کسی جرات مداخله نداشت ...
تمام مدارک حاضر بودن.. به علاوه همه از خشم شاه میترسیدن...

یونگی: به عنوان پادشاه میدگارد دستور میدم تمام افراد که در سو قصد به شاهزاده و ربوده شدن معشوقه جانگ
دست داشته اعدام ... دوک اعظم به عنوان دست داشتن در تمام این ماجرا و تبانی با پادشاه الف هایم برای از بین بردن اقتدار میدگارد و پخش کردن شایعه های بی اساس درباره افراد خانواده سلطنتی به خوردن سم محکوم میکنم...

ملکه : نه ... خواهش میکنم....
سمت صندلی یونگی رفت زانو زد .. قبل از اینکه بتونه دست یونگی بگیره .. یونگی دستش کشید..
ملکه : لطفا التماس میکنم.... بزار زنده بمونه..
یونگی بی اعنتا به گریه و التماس ملکه حکمش ادامه داد..
یونگی: تمام افراد خانواده او از جمله ملکه مقام خود را از دست داده و تبعید خواهند شد... پایان حکم فورا اجراش کنید
جین: بله سرورم...

دوک: پشیمون میشی مین یونگی...
دستای های ملکه کنار بدنش سقوط کردن...
سربازا دوک بیرون بردن...
تمام نگاه ها روی یونگی بود...
اون موفق شد ... بلاخره...پوزخندی زد...
سمت در رفت...
هوسوک تمام مدت استرس داشت ....
اگه طبق نقشه یونگی پیش نمیرفت چی ...
ولی همچیز درست پیش رفته بود... اونا موفق شده بودن ... لبخندی زد... حتی اون شایعه مضخرف هم حالا به لطف یونگی از بین میرفت...

کوک: حقش بود..
ته : بهتر ماهم بریم ..
هوسوک سرش به نشونه تایید تکون داد...
قبل از اینکه بیرون برن....
ملکه : من حامله ام...
همین جمله کافی بود تا همه سر جاشون نگه داره.. و حتی یونگی که توی درگاه در بود سمت ملکه چرخید...
نگاه کنجکاو همه روی ملکه بود..

دو سرزمین ، یک عهد Where stories live. Discover now